گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دوازدهم
.جلد دوازدهم‌




[ادامه سال شصت چهار]

بيان مفارقت خوارج عبد اللّه بن زبير را و حوادث آنها

در آن سال (سال شصت و چهار) خوارج كه بمكه نزد ابن زبير رفته (و او را ياري كرده و با اهل شام جنگ كرده) بودند او را مفارقت و ترك نمودند. علت پيوستن آنها باو اين بود كه چون ابن زبير بر آنها سخت گرفت آنها هم بعد از كشتن ابو بلال همه جمع شده مذاكره و مشورت كردند.
نافع بن ازرق بآنها گفت: خداوند كتاب را بر شما نازل و جهاد را بر شما واجب كرده و شما را بجنگ گمراهان با حجت و برهان ملزم كرده و حال اينكه ستمگران شمشيرها را آخته و بكشتن شما بكار برده‌اند. هان! برخيزيد سوي آن مرد كه در مكه قيام كرده برويم اگر او با ما همعقيده باشد ما هم در صف او قرار گرفته نبرد و جهاد خواهيم كرد و اگر با ما همعقيده نباشد ما او را از خانه خدا دور و بيرون خواهيم كرد.
در آن هنگام لشكر شام سوي ابن زبير روانه شده بود. خوارج هم ابن زبير را قصد كردند و او بآمدن آنها خرسند شد و گفت: هر عقيده كه آنها دارند عين عقيده خود ميباشد.
آنها تحقيق و تفتيش نكرده متابعت و با اهل شام جنگ نمودند
ص: 4
تا وقتي كه يزيد بن معاويه مرد و اهل شام از ميدان نبرد برگشتند. خوارج گرد هم تجمع و مذاكره كردند و گفتند: هر چه ديروز كرديم بدون رأي و عقيده بود.
اكنون ما با مردي همكاري ميكنيم كه بر عقيده او آگاه نميباشيم ديروز بود كه ما (در جنگ جمل) با او و پدرش خصومت و جنگ داشتيم و او و پدرش هر دو بخونخواهي عثمان قيام كرده بودند خوب است كه ما نزد او رفته درباره عثمان از او سؤال كنيم (خوارج ضد عثمان بودند). اگر او از عثمان تبري جست كه ما با او همراه خواهيم بود و اگر از آن خودداري كرد كه خود دشمن شما خواهد بود.
آنها هم نزد او رفتند و پرسيدند او نگاه كرد ديد عده همراهان و ياران او كم بوده (ترسيد اگر عقيده خود را بگويد خوارج او را بكشند) گفت: شما وقتي نزد من آمديد كه من قصد رفتن بخانه را داشتم. بهتر اين است كه اكنون برويد و در اول شب برگرديد كه من عقيده خود را براي شما آشكار كنم. آنها هم رفتند و او نزد اتباع و ياران خود فرستاد و آنها را جمع و مسلح و آماده دفاع كرد.
چون خوارج برگشتند اتباع او گرد وي تجمع كرده گرزها را بدست گرفته بر سر او ايستاده بحراست وي ميكوشيدند.
ابن ازرق (رئيس خوارج) بآنها گفت: اين مرد بر مخالفت شما تصميم گرفته است.
آنگاه نافع بن ازرق و عبيدة بن هلال نزديك او رفتند عبيده پس از ستايش كردگار گفت: اما بعد خداوند پيغمبر خود را براي پرستش حق و اخلاص در دين خداوند بعثت كرد. او هم دعوت كرد و مسلمين اجابت نمودند. بموجب كتاب خداوند عمل نمود تا وفات يافت. مردم هم ابو بكر را بجانشيني او برگزيدند و بعد ابو بكر عمر را بجانشيني خود انتخاب و معين كرد كه هر دو بموجب كتاب خداوند و سنت پيغمبر عمل كردند. بعد از آن مردم عثمان را اختيار كردند كه او خويشان
ص: 5
و دوستان خود را بر آنها مسلط كرد. خويشان و نزديكان خود را برگزيد و توانگران را گماشت و تازيانه را بر سر مردم نواخت و كتاب را پاره كرد و كسي را كه بر ستم او اعتراض كرده بود زد و طرد كرد. و كسي را كه پيغمبر تبعيد كرده بود برگردانيد و نزديك كرد (تبعيد ابو ذر و برگردانيدن مروان) كساني را زد كه در فضل و ايمان مقدم و داراي سوابق خوب بودند كه آنها از حق خود محروم نمود. او حق و مالي را كه خداوند بآنها داده بود گرفت و بسيه‌كاران و فاسقين قريش و تبه كاران مسخره عرب اختصاص داد. بدين سبب جماعتي او را قصد كرده كشتند ما با كشندگان او هم عقيده و دوستدار آنها هستيم و از ابن عفان (عثمان) و ياران او تبري جسته‌ايم.
تو ابن زبير در اين عقيده چه مي‌گوئي و چه عقيده داراي؟
گفت: من هر چه درباره پيغمبر گفتي شنيدم و آنرا دانستم و هر چه گفتي نسبت برسول كم بوده و او بزرگتر از آن بود كه وصف نمودي. درباره ابو بكر و عمر هم هر چه گفتي درست است. درباره عثمان هم هر چه گفتي دانسته شد و من كسي از خلق خدا را نميشناسم كه باندازه من باحوال فرزند عفان آشنا و احاطه داشته باشد. من با او همراه بودم كه آن قوم بر او شوريده و خشم گرفته بودند.
او هم معذرت خواست و گله آنها را دفع كرد. آنها پذيرفتند ولي بعد با يك نامه برگشتند و ادعا كردند كه او آن نامه را نوشته و دستور قتل آنها را داده است. او گفت: من اين نامه را ننوشته‌ام اگر بتوانيد دليل بياوريد و ثابت كنيد و گر نه كه من سوگند ياد ميكنم. آنها دليل و برهان نداشتند و باو قسم هم ندادند و با آن حال بر او شوريدند و او را كشتند. هر عيبي كه تو براي او گرفتي من شنيدم چنين نبود بلكه او در خور خير و احسان بوده. من هر كه را در پيرامون من است گواه ميگيرم كه من هوا خواه عثمان و دشمن دشمنان او هستم و از آنها تبري ميجويم و من از شما بري هستم.
ص: 6
آنها (خوارج) پراكنده شدند. نافع بن ازرق حنظلي و عبد اللّه بن صفار سعدي و عبد اللّه بن اباضي و حنظلة بن بيهس. و بني ماحوز عبد اللّه. و عبيد اللّه و زبير از بني سليط بن يربوع كه همه از بني تميم بودند همه راه بصره را گرفتند و بدان شهر رسيدند.
ابو طالوت از بني بكر بن وائل و ابو فديك عبد اللّه بن قيس بن ثعلبه و عطية بن اسود يشكري راه يمامه را گرفتند و رفتند.
در آنجا بهمراهي ابو طالوت قيام و محل را تصرف نمودند ولي بعد از آن ابو طالوت را ترك گفته بنجدة بن عامر حنفي گرويدند. اما نافع و ياران او كه پيرو ابو بلال بودند وارد بصره شدند. در آنجا گرد هم جمع شده درباره جهاد و فضيلت آن گفتگو كردند. نافع با عده سيصد تن قيام كرد كه در آن هنگام مردم بر ابن زياد شوريده بودند خوارج كه در زندان بودند در را شكستند و بيرون رفتند مردم هم سرگرم جنگ ازد و ربيعه و تميم بودند. (كه از خوارج غافل بودند).
چون نافع قيام و خروج كرد آنها باو گرويدند و متابعت كردند. اهل بصره هم بر انتخاب عبد اللّه بن حارث (براي امارت) متفق شدند آنگاه همه ضد خوارج قيام كردند آنها بيمناك شده راه اهواز را گرفتند و آن در تاريخ شوال سنه شصت و چهار بود. هر كه در بصره از خوارج مانده بود بآنها ملحق شد كه بابن ازرق پيوستند مگر كساني كه نخواستند قيام (و جنگ) كنند كه عبد اللّه بن صفار و عبد اللّه بن اباضي و چند تن از همراهان و معتقدين بآنها از بازماندگان بودند.
نافع معتقد بود كه متخلفين از جهاد و بازماندگان كه تسامح كرده‌اند مشمول ايمان و تحت ولايت و رعايت نمي‌باشند كه آنها نجات نخواهند يافت. او ياران خود را وادار كرد كه از بازماندگان و باز نشستگان از جهاد تبري جويند و آنها را دشمن بدانند و ازدواج با آنها را حرام كنند و از ذبح (گوشت ذبح آنها) و اكل آن خودداري كنند و شهادت آنان را نپذيرند و علوم دين را از آنها نياموزند و ميراث
ص: 7
آنها را هم قبول نكنند. او قتل اطفال و غارت اموال غير پيروان خود را مباح دانست تمام مسلمين غير فرقه خود را كافر دانست كه مانند ساير كفار عرب هستند و هيچ چيز از آنها پذيرفته نشود مگر يكي از دو كار اسلام (و پيروي از او) يا قتل. بعضي از اتباع او (از خوارج) عقيده او را قبول كردند و بعضي رد نمودند و او را ترك گفتند.
يكي از كسانيكه مخالفت كردند نجدة بن عامر بود كه راه يمامه را گرفت.
خوارجي كه در آنجا زيست مي‌كردند و از ابو طالوت جدا شده بودند باو گرويدند بنافع بابن اباضي و ابن صفار و اتباع آنها نامه نوشت و آنها را بطاعت خود دعوت كرد. ابن صفار نامه او را خواند و از اتباع خود مكتوم داشت مبادا آنها پراكنده يا باو ملحق شوند ولي ابن اباضي دعوت نامه را براي ياران خود خواند.
آنگاه گفت: خدا او را بكشد اين چه عقيده و راي (ناپسند) كه او پيش گرفته.
اگر مردم كافر بودند حق با او بود و راست مي‌گفت كه بايد با آنها معامله كافر كرد ولي او دروغ مي‌گويد مردم از كفار و مشركين دور و بري هستند. ولي آنها منكر نعمت خداوند و از عمل باحكام (شرع) خودداري مي‌كنند (كافر نيستند) پس خون آنها مباح نيست و همه چيز آنها بر ما حرام است. ابن صفار باو گفت خداوند از تو و از ابن ازرق (هر دو) بري مي‌باشد.
زيرا تو كوتاهي و تسامح مي‌كني و او افراط و غلو و تندروي مي‌كند.
ديگري گفت: خداوند از تو بري باشد. آن قوم (بر اثر آن اختلاف) پراكنده شدند. ابن ازرق هم شوكت و سطوتي يافت و بر عده او افزوده شد. او در اهواز ماند و شروع كرد بجمع و دريافت باج و خراج كه با گرفتن ماليات تقويت مي‌شد بعد از آن سوي بصره رفت تا نزديك پل. عبد اللّه بن حارث هم مسلم بن عبيس بن كريز ابن ربيعه را كه از اهل بصره بود بمقابله و دفع او فرستاد.
(عبيس) با عين بي‌نقطه مضموم و باء يك نقطه و ياء دو نقطه زير و سين بي‌نقطه (عبيده بن بلال) بضم عين بي‌نقطه و باء يك نقطه
.
ص: 8

بيان و رود مختار بكوفه‌

شيعيان مختار را دشنام ميدادند و نسبت باو عيب‌جوئي ميكردند. زيرا هنگامي كه حسن بن علي در محل ساباط مجروح و بكاخ سفيد مدائن حمل شده بود (اين جمله بريده شده و مكمل آن بايد چنين باشد: او بعم خود حاكم مدين پيشنهاد كرد كه حسن را گرفته تسليم معاويه كند و او خشمگين شد و گفت: چگونه فرزند پيغمبر را تسليم دشمن كنم). تا زمان (قتل) حسين كه نخست حسين مسلم بن عقيل را بكوفه فرستاد كه مختار در قريه ملك خود بنام لفعا ميزيست و خبر قيام مسلم را باو دادند كه او هنگام ظهر قيام و خروج كرده بود و قيام مسلم بدون مقدمه بود. مختار با غلامان و اتباع خود رسيد و نميدانست چه بايد بكند.
عبيد اللّه هم عمرو بن حريث را با پرچم در مسجد داشته بود كه به تسليم‌شدگان پناه بدهد. عمرو بر آمدن مختار آگاه شد او را نزد خود خواند و باو امان داد. روز بعد عمارة بن وليد بن عقبه جريان كار را نزد عبيد اللّه شرح داد و عبيد اللّه هم مختار را احضار كرد و گفت: تو بودي كه با عده خود بياري ابن عقيل قيام نمودي؟
مختار گفت: من چنين نكرده بودم من آمدم و زير لواي عمرو قرار گرفتم عمرو هم گواهي داد كه او چنين كرده بود عبيد اللّه گفت: اگر عمرو شهادت نميداد كه تو چنين كردي من ترا مي‌كشتم عبيد اللّه بر سر و روي مختار زد تا چشم او را
ص: 9
زخم كرد و اثر زخم و دريدگي در آن ماند.
مختار هم بعبد اللّه بن عمر پيغام داد كه در كار او توسط و شفاعت كند. ابن عمر هم شوهر صفيه خواهر مختار دختر ابي عبيد بود. ابن عمر هم بيزيد نوشت و شفاعت كرد. يزيد هم بابن زياد امر كرد كه او را آزاد كند. و او هم آزادش نمود ولي گفت بيش از سه روز در آنجا (كوفه) نماند. مختار هم راه حجاز را گرفت در عرض راه ابن عرق (يكي از دوستداران يا غلامان ثقيف) او را ديد.
همچنين واقصه (شخص) او را ملاقات كرد و علت زخم و دريدگي چشم او را پرسيد. گفت: آن زنازاده (عبيد اللّه) چشم مرا با تازيانه زد و چنين شد كه تو ميبيني.
بعد گفت: خدا مرا بكشد اگر انگشت‌هاي او را يك يك قطع و او را پاره پاره نكنم.
مختار هم از وضع ابن زبير پرسيد. گفت: او در حرم پناه برده و مردم در خفا با او بيعت ميكنند. اگر بر عده خواهان وي افزوده و نيروي كافي و قدرت پيدا كند دعوت خود را آشكار خواهد كرد.
مختار گفت: او مرد بزرگ عرب است و اگر او بفكر و رأي من عمل كند من او را از كار مردم بي‌نياز خواهم كرد.
سپس گفت: فتنه با رعد و برق و خروش پديد آمده. هر گاه تو بشنوي كه در گوشه جمعي از مسلمين قيام كنند تو بخونخواهي شهيد مظلوم كه سيد مسلمين و فرزند دختر سيد المرسلين و زاده سيد مسلمين حسين بن علي مقتول (و شهيد) ارض طف باشد قيام كن و انتقام بجوي. بخداي تو (بمخاطب) سوگند من بخونخواهي و انتقام او عده خواهم كشت مطابق عده كشندگان يحيي بن زكريا خواهد بود.
(اين بگفت) و راه خود را گرفت و ابن عرق فريفته سخن (مسجع و بليغ) او شده بود.
ص: 10
ابن عرق گويد: بخدا هر چه او گفته بود (از انتقام‌جوئي) خود عياناً ديدم و بعد از آن گفته او را براي حجاج (در زمان قدرت و امارت) نقل كردم حجاج بن يوسف خنديد و گفت: آفرين خدا بر او مرد دنيا خواه و آتش افروز جنگ و دشمن كش بود. (حجاج نيز از ثقيف قبيله مختار بود و او جسد مختار را با احترام از دار فرود آورد و بخاك سپرد.) بعد از آن مختار بر ابن زبير وارد شد ولي ابن زبير دعوت و راز خود را از وي مكتوم كرد. او هم مدت يك سال ابن زبير را ترك و مفارقت كرد. بعد از آن ابن زبير احوال او را جستجو كرد. گفته شد كه او در طائف زيست مي‌كند و او ادعا مي‌كند كه خود نماينده خشم خدا و سرنگون كردن ديوان خودپرست است. ابن زبير گفت:
خدا او را بكشد كه با كذب و دروغ آفريده شده. اگر خداوند بخواهد ديوان جبار را بكشد اول آنها خود مختار خواهد بود. ابن زبير در حال گفتگو و ذكر معايب مختار بود كه ناگهان مختار وارد مسجد (كعبه) گرديد. طواف كرد و دو ركعت نماز خواند.
آشنايان و دوستان او گرد وي تجمع كرده با او مصاحبه و گفتگو كردند. او هم نزد ابن زبير نرفت (اعتنا نكرد). ابن زبير هم عباس بن سهل را بتجسس اخبار و احوال او گماشت.
عباس نزد وي رفت و حال او را پرسيد و گفت: مانند تو كسي از تصميم اشراف و بزرگان دوري مي‌كند كه قريش و انصار و ثقيف (قبيله مختار) بر اين كار اجماع كرده و هيچ قبيله نمانده كه نماينده يا رئيس خود را نزد او (ابن زبير) نفرستاده باشد كه با اين مرد بيعت كند. گفت: (مختار) من پارسال نزد او آمدم و او كار و تصميم خود را از من مكتوم داشت. چون او از من بي‌نياز بود من خواستم براي او ثابت كنم كه من هم باو نيازي ندارم. عباس باو گفت: همين امشب بملاقات او برو و من هم با تو همراه خواهم بود او هم پذيرفت.
پس از آن پاسي از شب گذشته بود كه مختار نزد ابن زبير رفت و چون حضور
ص: 11
يافت باو گفت: من با تو بيك شرط بيعت مي‌كنم كه تو بدون مشورت و اراده من كاري انجام ندهي و من نخستين كسي (بدون اذن) باشم كه بر تو وارد شود و اگر تو رستگار شوي بهترين امارت را بمن بسپاري. ابن زبير گفت: من فقط بموجب كتاب (قرآن) و سنت پيغمبر خدا با تو بيعت مي‌كنم مختار گفت: تو با پستترين غلامان من ميتواني چنين بيعتي بكني (و من بالاتر از اين هستم) من بخدا هرگز با تو بيعت نخواهم كرد مگر باين شرط. ابن زبير هم بيعت (و شرط) او را قبول كرد. او هم در آنجا (مكه) اقامت كرد و با حصين بن نمير سخت جنگ نمود و بسيار دليري كرد و امتحان خوبي در نبرد داد و او سختترين بليه براي اهل شام بود. چون يزيد بن معاويه هلاك شد (عين عبارت مؤلف كه وفات ننوشته) و اهل عراق از ابن زبير متابعت و اطاعت كردند مختار پس از پنج ماه اقامت نزد ابن زبير دانست كه باو امارت نخواهد داد (او را ترك كرد) او در آن زمان هر كه از كوفه مي‌رسيد از او وضع و حال مردم آن ديار را مي‌پرسيد.
هاني بن جبه وداعي از كوفه رسيد و باو (مختار) خبر داد كه اهل كوفه بر متابعت و بيعت ابن زبير تصميم گرفته‌اند مگر گروهي از مردم كه آنها ذخيره مردم هستند ولي كسي نيست كه آنها را اداره و رهنمائي و جمع كند. و اگر كسي پيدا شود كه فرماندهي آنها را بر عهده بگيرد سراسر ملك زمين را خواهد گرفت. مختار گفت: من ابو اسحق هستم. من بخدا قسم در خور (امارت) آنها هستم و من كسي خواهم بود كه آنها را بر حق جمع و متحد كند و من سواران اهل باطل را بدست آنها خواهم كشت و هر ديو متكبر و جبار كينه جو و سر سخت را نابود خواهم نمود. سپس بر شتر خود سوار شده و راه كوفه را گرفت تا برود حيره رسيد كه روز جمعه بود. در آنجا تن خود را شست و لباس خويش را پوشيد و سوار شد از مسجد سكون و جبانه گذشت. و از هر گروهي كه جمع شده و نشسته بودند كه مي‌گذشت بر او سلام مي‌كردند و درود مي‌گفتند و او مي‌گفت: مژده كه نصرت
ص: 12
و پيروزي رسيده آنچه را كه شما دوست داريد نصيب شما شده. بعد بر بني بداء گذشت.
عبيده بن عمرو بدائي را كه از كنده بود ديد باو سلام كرد و گفت: بتو مژده مي‌دهم كه فتح و ظفر و رستگاري رسيده. تو ابو عمرو داراي نيت خوب و كردار نيك هستي هر گناهي كه داري با اين صفات نيك خداوند آنرا بخشيده و زايل كرده و هر عيبي كه داري آنرا پوشانيده عبيده دليرترين و بهترين مردم بود. شجاع و شاعر بليغ و از حيث تشيع و محبت علي بهترين خلق بود. او باده‌گسار هم بود. چون مختار باو گفت: خداوند گناه ترا مي‌بخشد گفت: خداوند بتو هم مژده خوب دهد آيا ميتواني براي ما بيان كني (كه اين مژده چيست) گفت: آري امشب نزد من بيا تا بتو بگويم. بعد از آن بر بني هند گذشت و اسماعيل بن كثير را ديد. او خوش آمد گفت و مختار باو گفت: امشب بملاقات من شتاب كن.
برادرت را هم همراه بيار كه من هر چه شما بخواهيد و آرزوي شماست آورده‌ام بعد از آن بر گروهي از همدان كه براي شب‌نشيني حلقه بسته و نشسته بودند گذشت و گفت: من چيزي را كه دوست داريد براي شما آورده‌ام سپس بمسجد رفت. مردم هم سربلند كردند كه او را ببينند. او بيكي از ايوانها رفت و در آنجا نماز خواند تا وقتي كه نماز جماعت برپا شد كه او هم با مردم نماز گذاشت بعد از نماز جمعه هم ميان دو نماز جمعه و عصر نماز را ادامه داد سپس بخانه خود رفت. شيعيان هم نزد او رفتند.
اسماعيل بن كثير و برادر او هم نزد او رفتند همچنين عبيده بن عمرو. او از آنها تحقيق نمود آنها خبر قيام سليمان بن صرد (بخونخواهي حسين) را دادند، مختار هم بر منبر رفت و پس از حمد و ستايش خداوند گفت: مهدي بن وصي (محمد بن علي) مرا بعنوان وزير و نماينده و داعي و امير نزد شما فرستاده و بمن امر كرده كه ملحدين و گروه بي‌دين را بكشم و بخونخواهي اهل بيت قيام و از ضعفاء دفاع كنم. شما نخستين مردمي باشيد كه اين دعوت را قبول كنيد آنها هم دست بر دست او زدند و
ص: 13
بيعت كردند. آنگاه نزد شيعيان فرستاد كه آنها نزد سليمان بن صرد تجمع كرده بودند بآنها گفت: سليمان باوضاع جنگ آشنا نيست. در جنگ هم سابقه و تجربه ندارد او ميخواهد شما را بيرون ببرد و بكشد و خود نيز خودكشي كند. من با يك مبدأ و رويه آشكار عمل و كار ميكنم ياران شما را ياري مي‌كنم و دشمنان را ميكشم و در كشتن دشمن بشما تشفي مي‌دهم شما امر مرا اطاعت كنيد و سخن مرا بشنويد و بپذيريد. آنها بعد از آن پراكنده شدند و او هم بدان نحو ميكوشيد كه همه را زير لواي خود جمع كند و توانست يكي از طوايف شيعه را با خود همراه نمايد.
شيعيان نزد او آمد و رفت و اجتماع و استماع داشتند و او را بزرگ و توانا مي‌دانستند ولي بزرگان شيعه با سليمان بن صرد بودند كه هيچ كس را بر او ترجيح نمي‌دادند وجود او هم براي مختار بسي سنگين و ناگوار بود. چون سليمان بجزيره رفت و مختار انتظار پايان كار او را داشت. عمر بن سعد و شبث بن ربعي و زيد بن حارث بن رويم هر سه بعبد اللّه بن زيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه گفتند: مختار براي شما بدتر و پرخطرتر از سليمان است زيرا سليمان بجنگ دشمنان شما رفته و مختار در اين ديار ميخواهد بر شما بشورد. شما او را دستگير و بند كنيد و بزندان بسپاريد تا كار مردم سامان گيرد. آنها هم غفلت او را مغتنم شمرده بطور ناگهاني بر او هجوم بردند. او كه آنها را ديد گفت: چه شده؟ بخدا هرگز رستگار نخواهيد شد. دست شما بمن نخواهد رسيد. ابراهيم بن محمد بن طلحه بعبد اللّه (امير از طرف ابن زبير) گفت: كتف او را ببند و پا برهنه روانه زندانش كن. عبد اللّه گفت: من چنين كاري كاري نسبت بمردي كه هنوز خيانت او ثابت و هويدا نشده نخواهم كرد.
ما او را فقط با گمان و شك گرفتار كرده‌ايم. ابراهيم گفت: اين آشيانه تو نيست.
دور شو. (مثل براي پرنده). آنگاه باو گفت: اي فرزند ابي عبيد. آنچه راجع بتو گفته شده چيست؟ (خبر تمرد و قيام تو) گفت: هر چه شنيدي دروغ و باطل بوده. من بخدا
ص: 14
پناه مي‌برم از خيانتي كه مانند خيانت پدر و جد تو (طلحه) باشد. بعد از آن او را بزندان روانه كردند ولي بدون بند و غل او در زندان چنين مي‌گفت: (سخن مسجع مانند آيات قرآن). اما و رب البحار و النخيل و الاشجار و المهامه و القفار و الملائكة الابرار و المصطفين الاخيار لاقتلن كل جبار بكل لدن خطار و مهند بتار، بجموع الانصار ليس بمثل اغمار و لا بعزل اشرار حتي اذا اقمت عمود الدين و زايلت شعب صدع المسلمين و شفيت غليل صدور المؤمنين و ادركت ثار النبيين لم يكبر علي زوال الدنيا و لم احفل بالموت اذا اتي. يعني: سوگند بخداوند درياها و نخلها و درختها و خداي بيابانها و دشتها و خداي فرشتگان مهربان و برگزيدگان و نيكان من هر ديو جبار را خواهم كشت بهر نيزه دراز و هر شمشير هندي برنده بدست ياران كه آنها پست و ابله نميباشند.
اشرار و بدكردار هم نيستند. بي سلاح هم نمي‌باشند و چون (بياري آنها) ستون دين را برپا كنم و رخنه مسلمين را ترميم نمايم و زخم را التيام بخشم آنگاه سينه مؤمنين را تشفي خواهم بخشيد و انتقام پيغمبران را خواهم كشيد. با چنين رستگاري از فناي دنيا و رسيدن مرگ باكي نخواهم داشت.
درباره خروج و قيام مختار در كوفه چيزهاي ديگري گفته شده غير از آنچه پيش گذشت و آن اين است كه مختار هنگامي كه نزد ابن زبير بود باو گفته بود كه من مردمي را مي‌شناسم كه اگر يك رهنماي دانا داشته باشند كه بتواند آنها را آماده كند براي تو از آن مردم لشكري تجهيز ميكرد كه با همان لشكر اهل شام را مغلوب خواهي كرد. ابن زبير از او پرسيد: آنها چه مردمي هستند؟ گفت: شيعيان علي در كوفه. باو گفت (ابن زبير بمختار) تو آن مرد باش آنگاه او را بكوفه فرستاد و او هم وارد شد و در محلي منزل گرفت و شروع بماتم و گريه و زاري بر حسين و ذكر مصيبت نمود تا آنكه شيعيان او را ديدند و باو گرويدند و در ميان شهر كوفه محل و مكان دادند و چون عده آنها فزوني يافت او ابن مطيع را قصد كرد
.
ص: 15

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد اللّه بن زبير بامارت حاج حج مردم را انجام داد. امير مدينه هم برادرش عبيدة بن زبير و امير كوفه عبد اللّه بن يزيد خطمي و قاضي كوفه هشام بن هبيره والي بصره عمر بن عبيد اللّه بن عمر تيمي و امير خراسان عبد اللّه بن خازم بودند.
در آن سال شداد بن اوس بن ثابت كه برادر حسان بن ثابت بود در گذشت (اوس برادر حسان شاعري مشهور) مسور بن مخرمه هم در مكه وفات يافت و مرگ او با خبر مرگ يزيد بن معاويه كه بمكه رسيده بود در يك روز بود. علت وفات او هم اصابت پاره سنگ منجنيق بود كه چند روزي مجروح ماند و بعد در گذشت.
در آن سال ابو برزه اشهلي در خراسان وفات يافت همچنين وليد بن عتبة بن ابي سفيان بر حسب يك روايت. در زمان يزيد هم ابو ثعلبه خشني درگذشت. گفته شده در سنه پنجاه و هفت (هجري) وفات يافت كه او يك نحو صحبت و ياري (با پيغمبر) داشت. در آن روزگار (روزگار يزيد) عائذ بن عمو و مزني در بصره وفات يافت و او شاهد و حاضر بيعت رضوان (بيعت پيغمبر زير درخت) بود. در زمان ابن زياد قيس بن خرشه كه از ياران بود در كوفه وفات يافت. داستان او با ابن زياد عجيب بود زيرا او حقگو بود. در همان زمان هم ابو خيثمه انصاري كه در جنگ احد بود وفات يافت داستان او در واقعه تبوك مشهور است. در آن روزگار عتبان بن مالك كه از مجاهدين بدر بود در گذشت در همان سال شقيق بن ثور سد و سي هم وفات يافت
.
ص: 16

سنه شصت و پنج‌

بيان لشكر كشي توابين و كشتن آنها

چون سليمان بن صرد خزاعي در سنه شصت و پنج تصميم بر لشكركشي گرفت نزد سران ياران فرستاد و تصميم خود را خبر داد آنها هم در آغاز ماه ربيع الاخر حاضر شدند و او با اعيان و بزرگان ياران بقصد جنگ روانه شد. آنها قبل از آن با يك ديگر وعده قيام و تجمع داده بودند كه در آن شب موعود (آغاز ماه ربيع) قيام و خروج كنند. چون بمحل نخيله رسيدند او (سليمان) لشكر خود را سان ديد وعده را نپسنديد. حكيم بن منقذ كندي و وليد بن عصير كناني را بكوفه فرستاد كه فرياد بزنند. انتقام خون حسين را خواهانيم. آن دو نخستين كسي بودند كه لب بآن ندا گشودند. روز بعد (پس از آن ندا) عده باندازه عده منتظرين رسيد و دو برابر شدند.
او بدفتر خود نگاه كرد ديد عده بيعت كنندگان بالغ بر شانزده هزار بوده گفت:
سبحان اللّه از آن شانزده هزار تن جز چهار هزار كسي نيامده باو گفته شد كه مختار مردم را بخودداري وادار مي‌كند زيرا دو هزار تن از ياران تو باو گرويدند. گفت بنابر اين ده هزار تن ديگر بايد باشند. آيا آنها مؤمن نيستند. آيا عهد و پيمان خود را
ص: 17
فراموش كرده‌اند؟ او (با عده) سه روز در محل نخيله اقامت كرد و نزد كسانيكه تخلف كرده بودند مي‌فرستاد و يادآوري مي‌كرد تا هزار مرد ديگر باو ملحق شدند. آنگاه مسيب بن نجبه برخاست و باو گفت: رحمت خداوند شامل تو باد كسي كه اكراه داشته باشد بكار (جنگ) نيايد. كسي با تو همراهي و نبرد نخواهد كرد مگر آناني كه از روي خلوص نيت (و ايمان) حاضر شده‌اند تو منتظر كسي مباش و بر كارزار تصميم بگير.
گفت: راي و عقيده تو نيك است آنگاه سليمان ميان ياران خود برخاست و گفت:
ايها الناس هر كه براي رضاي خدا و نيل پاداش روز جزا آمده ما با او و او با ما خواهد بود و رحمت خداوند شامل حال او خواهد شد خواه زنده بماند و خواه كشته شود و هر كه دنياپرست باشد. بخدا قسم ما غنيمت و بهره در اين راه نخواهيم يافت. ما جز رضاي خدا چيزي نمي‌خواهيم و با خود سيم و زر نداريم حتي توشه هم نداريم. جز شمشيرهاي خود بر دوش خود باري نداريم. قوت و توشه ما فقط براي ضرورت است آن هم با نهايت قناعت. هر كه غنيمت را بخواهد با ما همراهي و هماهنگي نكند كه ما براي دنيا قيام نكرده‌ايم. ما توبه كرده و بخونخواهي فرزند دختر پيغمبر ما قيام كرده‌ايم. چون سليمان خواست رهسپار شود عبيد اللّه بن سعد بن نفيل باو گفت: من يك عقيده دارم اگر صواب و سودمند باشد كه خداوند ما را رستگار خواهد كرد و اگر خطا باشد كه آن عقيده و راي شخص من است ما براي انتقام و خونخواهي حسين قيام كرده‌ايم و حال اينكه كشندگان او همه در كوفه هستند كه عمر بن سعد و رؤساء قبايل از آنها مي‌باشند. ما كجا خواهيم رفت و انتقام را پشت خود بگذاريم تمام اتباع او گفتند: راي صواب همين است و بس سليمان گفت: من اين عقيده را نمي‌پسندم كسي كه براي قتل او (حسين) لشكر كشيد و عده تجهيز كرد و فرستاد و گفت: او امان نمي‌دهم مگر اينكه تسليم شود ديگري بوده كه حكم خود را درباره (حسين) اجرا كرد اكنون براي جنگ آن فاسق برويم كه او عبيد اللّه بن زياد است
ص: 18
هان! باميد و ياري خداوند برويم كه چنانچه خداوند شما را غالب و پيروز كند بعد از آن بمردم شهر خود (قاتلين حسين) خواهيد پرداخت. آنگاه با سلامت بكشندگان حسين خواهيد رسيد و خواهيد ديد هر كه در قتل او شركت كرده دچار انتقام خواهد شد. اگر هم بشهادت رسيديد و كشته شديد كه شما با دشمنان دين و آنهايي كه حرام را روا داشته‌اند جنگ و ستيز نموده‌ايد و خداوند پاداش نكوكاران را خواهد داد. من دوست ندارم كه نيروي شما در غير دشمنان دين و روا دارندگان ناروا صرف شود. اگر شما در شهر خود بانتقام از كشندگان حسين مبادرت كنيد بي‌شك هر يك از دشمنان بخويشان و ياران شما حمله كرده انتقام قوم خود را خواهند كشيد و خونها ريخته خواهد شد كه پدر و برادر يا خويش قاتل منتقم را خواهند كشت. اكنون استخاره كنيد و برويد. عبد اللّه بن يزيد (امير) و ابراهيم بن محمد بن طلحه (مستوفي) هر دو بر لشكركشي فرزند صرد (سليمان) آگاه شده باتفاق اعيان و اشراف كوفه نزد آنها رفتند. ميان آنها كسي نبود كه در قتل حسين شركت كرده باشد زيرا از او (سليمان بن صرد) بيمناك بودند.
عمر بن سعد هم در آن ايام (از ترس مرگ) در كاخ امارت زيست مي‌كرد زيرا از آنها (شيعيان) ترسيده بود چون آن دو (امير و مستوفي) نزد او (سليمان) رفتند عبد اللّه بن يزيد گفت: مسلمان با مسلمان برادر است هرگز باو خيانت و تزوير نميكند شما برادر و همشهري ما هستيد. بهترين دوست و بهترين خلق در دوستي و هم ولايتي ما هستيد ما را بمرگ خود دچار ماتم و مصيبت مكنيد از عده ما (با فناي شما) نكاهيد (بدون ما مرويد). مدتي اقامت كنيد تا ما مجهز و مستعد شويم كه اگر دشمن ما را قصد كرد ما و شما متفقاً بروز و جنگ كنيم آنگاه خراج محل جوخي را براي مخارج آنها اختصاص دادند بشرط اينكه اقامت كنند و بجنگ شتاب نكنند. امير اين وعده را داد و مستوفي تائيد نمود. سليمان بآنها گفت: شما نصيحت كرديد
ص: 19
و راي خود را در عالم مشورت داديد و از روي مهرباني و خير خواهي نهايت سعي و كوشش را كرديد ولي ما باميد خدا بر جنگ و لشكر كشي تصميم گرفته‌ايم و از خداوند هدايت و تأييد را ميخواهيم و شما خواهيد ديد كه ما رهسپار شده و دشمن را قصد نموده‌ايم. عبد اللّه (امير) گفت: پس صبر كنيد كه ما هم با شما لشكري تجهيز كرده روانه كنيم زيرا سپاه دشمن بسيار قوي وعده آن فزون از عدو جداست و ما هم بايد براي مقابل او سپاه عظيم بفرستيم تا ما و شما در قبال او نيرومند و پايدار باشيم. در آن هنگام خبر رسيده بود كه عبيد اللّه بن زياد با لشكرهاي شام آنها را قصد كرده. سليمان نپذيرفت و نماند و شبانه لشكر كشيد كه در شب جمعه پنجم ماه ربيع الاخر سنه شصت و پنج دار الاهواز را قصد و بدانجا رسيد. جمعي از ياران او عقب ماندند و باز گشتند. گفت: من دوست ندارم كه شما هم عقب بمانيد و آنهايي كه از شما عقب مانده و تخلف كرده اگر ميان شما هم مي‌بودند بر سستي شما مي‌افزودند.
خداوند ياري آنها را پسنديد آنها را سست كرد و شما را بفضل و ياري خود اختصاص داد.
آنها راه خود را گرفتند تا بقبر حسين رسيدند چون قبر را ديدند يكباره نعره زدند و همه با يك آهنگ توبه كردند. در آن روز گريستند و مانند گريه و زاري آن روز ديده نشده بود. در آنجا بر او (حسين) درود فرستادند و همانجا توبه كردند (كه او را بي‌يار و ياور گذاشته بودند تا كشته شد) كه چرا او را تنها گذاشته و در صف او جنگ نكردند. يك روز و يك شب بر سر قبر او اقامت كردند و گريه و زاري و تضرع بسيار نمودند بر او و بر ياران او (شهداء) درود فرستادند. يكي از گفته‌هاي آنها بر سر قبر او اين بود: «اللهم ارحم حسينا الشهيد بن الشهيد المهدي بن المهدي الصديق بن الصديق. الهم اننا نشهد انا علي دينهم و سبيلهم و اعداء قاتليهم و اولياء محبيهم. اللهم انا خذلنا ابن بنت نبيك فاغفر لنا ما مضي و تب علينا و ارحم حسينا و اصحابه الشهداء الصديقين و انا نشهد انا علي دينهم و علي ما قتلوا عليه
ص: 20
و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين «يعني خداوندا رحمت تو شامل حسين شهيد و فرزند شهيد، مهدي بن مهدي (هدايت شده) صديق بن صديق (تصديق كننده و مؤمن بدين پيغمبر). خداوندا ما شهادت مي‌دهيم (اعتراف مي‌كنيم) كه بر دين آنها و سالك طريق آنان مي‌باشيم ما دشمن كشندگان آنها و دوستدار ياران آنها هستيم. خداوندا ما از نصرت فرزند دختر پيغمبر تو تسامح كرديم. اين گناه را ببخش و هر چه از ما در گذشته (در تسامح از ياري او) رفته بود ببخش و توبه ما را قبول كن. بر حسين و ياران او درود بفرست آنها شهداء و صديقين بودند. ما شهادت مي‌دهيم (اعتراف مي‌كنيم) كه بر دين آنها هستيم و هر چه آنها در راه آن كشته شدند دين و مورد تصديق و تأييد ما ميباشد. اگر تو گناه ما را نبخشي و ما را نيامرزي ما در عداد باختگان و زيانكاران خواهيم بود زيارت و ديدن قبر حسين بر كينه آنها افزود و بعد از آن راه خود را گرفتند ولي بسياري از آنها بضريح برگشته تضرع و زيارت را تجديد و تأكيد نمودند و بياران خود ملحق شدند.
آن گروه بر ضريح حسين ازدحامي مانند ازدحام حجاج بر حجر اسود داشتند.
بعد راه انبار را گرفتند و رفتند. بعد از آن عبد اللّه بن يزيد (امير كوفه از طرف ابن زبير) بآنها نامه نوشت كه مضمون آن چنين بود: اي قوم ما دشمن را گستاخ و جسور مكنيد.
شما در كشور و شهر خود برگزيدگان مردم هستيد اگر دشمن شما را دچار كند بزرگان شهر را دچار خواهد كرد آنگاه بطمع تسخير شهر خواهد افتاد. اگر دشمن بر شما غلبه يافت شما را سنگسار خواهد كرد تا ابد رستگار نخواهيد شد. اي قوم دست ما و دست شما يكيست دشمن ما و شما هم يكيست. هر گاه ما بر دشمن متحد شويم بر او غالب و مسلط خواهيم شد و اگر اختلاف پيدا كنيم شوكت و قدرت ما درهم خواهد شكست. اين شوكت را نسبت بدشمن خوار و ناچيز مكنيد. اي قوم ما در نصيحت من شك و ريب نداشته باشيد. با امر و رأي من مخالفت مكنيد. چون نامه من بشما برسد
ص: 21
برگرديد و السلام.
سليمان و ياران او گفتند: اين پيشنهاد هنگامي كه ما در بلاد خود بوديم بما شده بود اكنون كه ما بر جهاد تصميم گرفته و وارد سرزمين دشمن شده‌ايم چگونه آنرا بپذيريم؟
اين راي پسنديده نيست. سليمان باو نامه نوشت و تشكر كرد و بر او درود و ثنا گفت و تصريح نمود كه: اين قوم كه هستي خود را بخداوند خويش فروخته‌اند از اين معامله بسيار خرسند هستند كه وجود خويش را بپروردگار خود فروخته‌اند آنها از گناه بزرگ خود نزد خداي خود توبه كرده و سوي خدا روانه شده و بر او توكل نموده‌اند. آنها بقضاي خدا رضا داده‌اند. چون نامه بعبد اللّه رسيد گفت: اين قوم بر خودكشي تصميم گرفته‌اند. نخستين خبري كه بشما خواهد رسيد خبر مرگ آنها خواهد بود. بخدا سوگند آنها با كرم و عزت نفس و در حال اسلام و ايمان كشته خواهند شد.
آنها (توابون) رفتند تا بمحل قرقيسيا رسيدند در آنجا زفر بن حارث كلابي بود كه از آنها در قلعه تحصن نمود و آنها با صفوف آراسته آماده نبرد بودند و او از سنگر و دژ بيرون نرفت. مسيب بن نجبه باو پيغام داد كه براي احتياج آنها بازاري بگشايد مسيب خود بدروازه رفت و آشنائي داد و اجازه ورود و ملاقات زفر را خواست.
هذيل بن زفر در آنجا بود نزد پدر خويش رفت و پيغام مسيب را داد و گفت: او را يك مرد آراسته ديدم اجازه ملاقات ترا خواسته. زفر بفرزند خود گفت: اي پسرك من تو نميداني او كيست. او يگانه سوار و پهلوان قبايل مضر سرخ است (حمراء صفت مضر) اگر ده تن از بزرگان و اشراف تمام قبايل مضر شمرده شوند او يكي از آنها ميباشد. او خداپرست و پرهيزگار و مؤمن است باو اجازه ملاقات بده.
چون بر او وارد شد او را در طرف راست خود نشاند و از او پرسيد. مسيب هم حال خود و تصميم ياران را شرح داد. زفر گفت: ما دروازه‌هاي شهر را بستيم تا بدانيم آيا شما ما را قصد كرده‌ايد يا ديگران را ما از جنگ و دفاع هم عاجز نمي‌باشيم ولي
ص: 22
نمي‌خواهيم با شما نبرد كنيم و ما بر رفتار نيكو و صلاح و پرهيزگاري شما آگاه ميباشم پس از آن بفرزند خود دستور داد كه براي آنها بازاري بگشايد. بمسيب هم هزار درهم و يك اسب بخشيد. او مال را پس داد ولي اسب را قبول كرد و گفت: شايد من باين اسب نيازمند شوم زيرا ممكن است اسب من لنگ شود، زفر نان بسيار و علوفه و آرد براي آنها فرستاد بحديكه مردم از بازار بي‌نياز شدند مگر اينكه هر يكي از آنها جامه يا تازيانه مي‌خريدند روز بعد هم رفتند و زفر شخصاً آنها را بدرقه كرد و بسليمان گفت: از محل رقه پنج امير رفتند. حصين بن نمير و شرحبيل بن ذي الكلاع و ادهم بن محرز و جبلة بن عبد اللّه خثعمي و عبيد اللّه بن زياد با عده لشكرهاي بسيار كه مانند درخت و خاشاك بود اگر شما مايل باشيد داخل شهر ما بشويد و ما با شما متحد و همراه خواهيم بود. اگر دشمن ما را قصد كند ما همه جنگ خواهيم كرد. سليمان گفت: همشهريهاي ما همين درخواست را از ما كردند و ما قبول نكرديم. زفر گفت:
پس شما زودتر برويد و محل عين الورده را بگيريد تا آنها نرفته و آنرا نگرفته باشند زيرا سرچشمه آنجاست و شما بايد شهر را پشت خود قرار دهيد و نبرد را آغاز كنيد آنگاه رسته و آب و مواد ذخيره ضروريه در دست شما خواهد بود و شما از ما هم آسوده و در امان خواهيد بود. زودتر راه را طي كنيد بخدا سوگند من جماعتي از شما بهتر و گرامي‌تر و پاكتر نديده‌ام من اميدوارم كه شما سبقت جوئيد و اگر هم با آنها جنگ كنيد هرگز در ميدان فراخ و آزاد جنگ مكنيد زيرا عده آنها از شما فزونتر است و من اطمينان ندارم از اينكه بتوانيد از احاطه و محاصره آنها نجات يابيد. هرگز در قبال آنها صف مكشيد و پايداري مكنيد كه آنها شما را بر زمين خواهند افكند و خواهند كشت من ميان شما پياده نمي‌بينم آنها پياده بسيار دارند و سواران هم آنها را حمايت مي‌كنند و هر دسته دسته ديگر را حمايت و مصون مي‌دارد پس شما بايد در لابلاي ديوارها و راهها و ساختمانها با آنها جنگ كنيد و سواران را بر ميمنه و ميسره آنها مسلط كنيد و هر دسته از سواران را با دسته ديگر مقرون كنيد
ص: 23
كه پشتيبان باشد چنانچه آنها بر يك دسته حمله كنيد دسته ديگر بتواند نجات يابد و جنگ را از سر گيرد و هر دسته از سواران در جنگ و گريز و نبرد و ستيز گاهي حمله كند و گاهي عقب بنشيند و اگر يك صف واحد داشته باشيد و رجاله دشمن بر شما حمله كند و شما عقب بنشينيد ميدان را از دست مي‌دهيد و دچار شكست مي‌شويد و ناگزير تن بگريز خواهيد داد آنگاه زفر با آنها وداع كرد و برگشت و براي پيروزي آنان دعا خواند و آنها هم براي او دعا و ثنا گفتند و رفتند. بعد از آن سوي محل عين الورده با شتاب روانه شدند. در غرب آن لشكر زدند و مدت پنج روز اقامت و و استراحت كردند لشكرهاي شام هم رسيدند تا بفاصله يك روز راه از عين الورده لشكر زدند. سليمان ميان ياران خود برخاست و آخرت را وصف كرد و مردم را بلطف آخرت تشويق و تحريض نمود و گفت: اما بعد دشمني كه شما بقصد او راهها را پيموديد خود آمده است.
شما روزها و شبها راهها را طي كرديد و رنج برديد تا رسيديد. اكنون جنگ را با جانبازي استقبال و پايداري و بردباري كنيد. كه خداوند يار صابرين است هرگز هيچ يك از شما پشت بآنها ندهد مگر اينكه قصد جانبازي و پيچ و خم داشته باشد يا بخواهد ياران خود را ياري كند. شما هم كسي را كه پشت مي‌كند مكشيد مگر اينكه بعد از گرفتاري با شما جنگ كند اين سيره و رفتار و آئين علي بود كه ميان پيروان خود مانده. بعد از آن گفت: اگر من كشته شوم مسيب بن نجبه امير شما خواهد بود و اگر او هم كشته شود عبد اللّه بن سعد بن نفيل امير خواهد بود و اگر او هم كشته شود عبد الله بن وال و بعد از قتل او رفاعة بن شداد امير شما خواهد بود خداوند كسي را بيامرزد كه جانبازي او از روي صدق و اخلاص و بعهد خود وفا كرده باشد.
بعد از آن مسيب را با چهار صد سوار روانه كرد و گفت: اگر سپاه دشمن را ديدي بدون تأمل بر آنها حمله كن اگر پيروز شدي چه بهتر و گر نه برگرد ولي
ص: 24
يكي از اتباع خود را تنها و بي‌يار مگذار. بكوش كه همه را برگرداني، او يك شبانه روز رفت و سحرگاه استراحت كرد وعده فرستاد كه اسير بگيرند تا بر اوضاع اطلاع حاصل كند. يك مرد بدوي (اعرابي) ديدند از او پرسيدند.
او گفت: نزديك‌ترين لشكر آنها بتو لشكر شرحبيل ابن ذي- الكلاع است كه بفاصله يك ميل از تو دور مي‌باشد. ميان او و حصين بن نمير بر سر فرماندهي لشكر اختلاف پديد آمده كه هر يكي از آن دو ادعا ميكند او امير است و هر دو منتظر تعيين تكليف از ابن زياد ميباشند.
مسيب و عده او شتاب كردند تا بدشمن رسيدند در حاليكه دشمن آسوده و در غفلت از حمله آنها بود. آنها هجوم بردند و لشكر منهزم شد و مسيب عده اسير بدست آورد. مجروحين بسيار بودند. مركب و چهارپا هم بسيار بدست آمد و شاميان قرارگاه خود را ترك كرده گريختند.
اتباع مسيب هر چه خواستند از لشكرگاه بغنيمت برداشتند. سپس با غنايم بسيار نزد سليمان برگشتند. خبر شكست و گريز بابن زياد رسيد. او حصين بن نمير را با عجله فرستاد كه با عده دوازده هزار رسيد. اتباع سليمان هم در تاريخ بيست و ششم جمادي الاولي بمقابله او پرداختند عبد اللّه بن سعد فرمانده ميمنه و مسيب ابن نجبه فرمانده ميسره و خود سليمان فرمانده قلب بودند. حصين هم جبلة بن عبد اللّه را فرمانده ميمنه و ربيعة بن مخارق غنوي فرمانده ميسره نمود.
چون طرفين بيكديگر رسيدند. اهالي شام آنها (شيعيان) را باتحاد اسلامي (جماعت) دعوت كردند كه بخلافت عبد الملك بن مروان اقرار كنند. سليمان هم آنها را بخلع عبد الملك و تسليم ابن زياد دعوت كرد و در قبال آن آنها (شيعيان) هواخواهان ابن زبير را از عراق اخراج و كار خلافت را بخاندان پيغمبر واگذار كنند. هر دو طرف قبول نكردند. ميمنه سليمان بر ميسره حصين و ميسره هم بر
ص: 25
ميمنه دشمن يكباره حمله كرد و خود سليمان با قلب بر لشكر شام حمله نمود كه شاميان منهزم شدند و تا قرارگاه خود رفتند.
اتباع سليمان در حال پيروزي و غلبه بودند كه شب فرا رسيد. روز بعد عده هشت هزار سپاهي ابن ذي الكلاع بمدد حصين رسيد كه عبيد اللّه بن زياد آن مدد را براي او فرستاد، اتباع سليمان هم نبرد را آغاز كردند. جنگي رخ داد كه هرگز بشدت آن ديده نشده بود. تمام روز را بجنگ مشغول بودند فقط مدت نماز كه متاركه شده بود.
شب دست از جنگ كشيدند و عده مجروحين طرفين بسيار بود. مبلغين و واعظين هم در لشكر سليمان بتشجيع و تحريض مردم مشغول شدند.
روز بعد ادهم بن محرز باهلي با عده دو هزار سپاهي از طرف ابن زياد براي امداد رسيد. روز جمعه بود كه طرفين سخت نبرد كردند تا نزديك نيم روز. اهل شام فزوني يافته و از هر طرف بآنها احاطه نمودند. چون سليمان آن وضع ناگوار و خستگي اتباع خود را در كارزار ديد خود پياده شد و فرياد زد: اي بندگان خدا هر كه بخواهد زودتر نزد خداوند برود و از گناه خود (در عدم نصرت حسين) توبه كند نزد من آيد.
آنگاه خود غلاف شمشير را شكست. عده بسياري هم با او پياده شدند و غلاف شمشيرها را شكستند و براي مرگ كمر بستند. همه پياده پيش رفتند و جنگ كردند و يك كشتار عظيم نمودند و بسيار زخم كاري زدند. چون حصين دليري آنها را ديد رجاله را پيش برد كه آنها را تير باران كنند. سواران را هم از هر طرف بآنها احاطه داد. سليمان كه خدايش بيامرزاد كشته شد و افتاد. يزيد بن حصين او را هدف تير كرد. او افتاد و دوباره برخاست و باز افتاد.
چون او كشته شد. مسيب علم را برداشت و افراشت و بر سليمان درود فراوان
ص: 26
فرستاد. مسيب پيش رفت و مدت يك ساعت نبرد كرد و برگشت (براي استراحت) و باز حمله كرد و پيش رفت و بازماند و آن وضع را تكرار نمود تا كشته شد ولي بعد از اينكه عده از رجاله (دشمن) را كشت. چون او كشته شد پرچم را عبد اللّه بن سعد بن نفيل گرفت و بر هر دو سردار كشته درود فرستاد و گفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا آيه قران يعني: بعضي زندگاني را بدرود گفتند و برخي منتظر (مرگ) هستند و هيچ چيزي را تغيير و تبديل ندادند. گرد او (عبد اللّه) جمعي از قبيله ازد تجمع كردند در همان حال سه سوار از طرف سعد بن حذيفه رسيدند و گفتند فرزند حذيفه (يار پيغمبر) عده صد و هفتاد تن از اهل مدائن بمدد آنها فرستاده و نيز خبر دادند كه اهل بصره با مثني ابن مخربه عبدي خواهند رسيد و عده آنها سيصد سوار است. مردم (شيعيان) خرسند شدند ولي عبد اللّه گفت:
چنين است اگر آنها مي‌رسيدند و ما را زنده مي‌ديدند.
چون نمايندگان كشتگان (شيعيان) را ديدند افسرده و محزون شدند و دريغ گفتند ولي خود هم در جنگ شركت كردند. عبد اللّه بن سعد بن نفيل هم كشته شد.
برادر زاده ربيعه بن مخارق او را كشت. خالد بن سعد بن نفيل هم بر قاتل برادر خود حمله كرد و شمشير را بتن او فرو برد و هر دو بهم آويختند ولي اتباع او كه عده آنها فزون بود بر خالد حمله كرده يار خود را نجات دادند و خالد را كشتند پرچم (شيعيان) هم بر زمين افتاده بود و كسي نبود كه آنرا حمل كند.
عبد اللّه بن وال را (كه بر حسب وصيت سليمان بايد فرمانده باشد) ندا دادند و او سخت دچار جنگ و حمله بود. رفاعة بن شداد حمله كرد و اهل شام را شكست داد آنگاه (عبد اللّه) علم را برداشت و مدتي جنگ كرد و فرياد زد هر كه زندگاني جاويد را بخواهد كه بعد از آن مرگ نخواهد بود و هر كه طالب آسايش ابدي و خرسندي باشد كه بعد از آن اندوه نخواهد بود بيايد و نزد خداوند تقرب جويد و با
ص: 27
اين گروه گمراه كه حرام را روا داشته‌اند نبرد كند «الرواح الي الجنه»! هان سوي بهشت بايد رفت. آن هم هنگام عصر بود كه او با ياران خود حمله كرد و عده از رجال را كشت و سايرين را عقب زد پس از آن اهل شام از هر طرف بآنها احاطه كردند و آنها را بجاي خود برگردانيدند. محل آنها هم فقط از يك طرف قابل حمله بود چون شب فرا رسيد ادهم بن محرز جنگ آنها را بر عهده گرفت. او با عده خود از سواران و رجاله بر آنها هجوم برد. ابن محرز در آن حمله بابن وال (فرمانده و پرچمدار) رسيد كه او اين آيه را ميخواند وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً گمان مدار آناني كه در راه خدا كشته شده‌اند مرده باشند. تا آخر آيه. ادهم از شنيدن آن آيه سخت خشمگين شد بر او حمله كرد (بر عبد اللّه بن وال) و با يك ضربت دستش را بريد و انداخت و بعد از او دور شد و گفت: من گمان مي‌كنم كه تو دوست داري نزد خانواده خود باشي (نخواست او را بكشد بلكه مجروح كرد كه زنده بماند) ابن وال گفت: بد فكر كردي و گمان بردي بخدا دوست ندارم كه دست تو براي من بجاي دستم باشد مگر اينكه اجر و ثواب بريدن اين دست نصيب من باشد و از من سلب نشود. گناه تو بسيار و ثواب من عظيم خواهد بود. باز هم او از اين سخن رنجيد و خشمگين گرديد برگشت و نيزه را بتن او فرو برد در حاليكه او هرگز از نبرد رو بر نگردانيده و طعن و ضرب را مردانه استقبال كرده بود و از جاي خود بعقب برنگشت. ابن وال يكي از پرهيز- كاران و فقهاء و زهاد آن زمان بود. چون او كشته شد برفاعة ابن شداد بجلي خبر دادند و گفتند: پرچم را تو بردار. گفت: برگرديد كه شايد خداوند ما را در نبرد ديگري با آنها روبرو كند. عبد اللّه بن عوف بن احمر باو گفت: بخدا هلاك خواهيم شد (اگر برگرديم) زيرا آنها ما را دنبال خواهند كرد و بر دوش ما سوار خواهند شد و خواهند كشت و يك فرسنگ راه نخواهيم رفت تا همه كشته شويم و اگر يك
ص: 28
تن هم از ما نجات يابد اعراب باديه او را خواهند گرفت و تسليم خواهند كرد كه او را بكشند. اين آفتاب است كه نزديك است غروب كند و ناپديد شود. ما با آنها جنگ مي‌كنيم تا شب فرا رسد آنگاه اول شب بر اسبهاي خود سوار شده مي‌گريزيم و تا صبح راه را خواهيم پيمود و بعد از آن با آسودگي خواهيم رفت. هر يك از ما هم يار مجروح خود را همراه خواهد برد و راه خود را شناخته روانه مي‌شويم.
رفاعة گفت: آري اين راي پسنديده و خوب است. او پرچم را برداشت و سخت نبرد كرد. اهالي شام خواستند آنها را قتل عام كنند كه تا شب نرسيده همه را نابود نمايند ولي نتوانستند. عبد اللّه بن عزيز كناني پيش رفت و با اهل شام سخت جنگ نمود. محمد فرزندش كه كودك بود همراه پدر بود او بقبيله كنانه كه با اهل شام بودند نداد داد فرزند خود را تسليم آنها نمود (كه حمايت كنند) كه بكوفه برساند آنها هم بپدرش امان دادند و او نپذيرفت و دليرانه نبرد كرد تا كشته شد. كرب بن يزيد حميري هم نزديك غروب پيش رفت صد تن از ياران او همراه بودند همه سخت جنگ كردند ابن ذي الكلاع باو و اتباع او پيشنهاد امان داد او گفت: ما در اين دنيا در امان بوديم ولي براي امان آخرت قيام و خروج كرديم. آنها جنگ كردند تا همه كشته شدند. صخر بن هلال مزني با عده سي تن از قبيله مزينه پيش رفت. نبرد كردند تا كشته شدند. چون شب فرا رسيد اهل شام بلشكرگاه خود برگشتند. رفاعه تفحص كرد هر مجروحي را بقوم خود داد كه او را حمل كنند آنگاه بقيه لشكر را شبانه بقرقيسيا روانه كرد. روز بعد حصين ديد كه آنها ميدان را ترك كرده‌اند. از تعقيب آنان چشم پوشيد. زفر (همان فرماندار كه از آنها پذيرائي كرده بود) بآنها پيشنهاد كرد كه در پناه او باشند آنها فقط سه روز اقامت كردند. آنها را توشه داد و تجهيز كرد و سوي كوفه روانه نمود. سعد بن حذيفه هم با عده خود از مدائن رسيد و بر وضع آنها آگاه شد در محل هيت توقف
ص: 29
كرد كه مثني بن مخربه عبدي با اهل بصره بمحل صندوداء رسيد توقف كرد تا رفاعه آمد آنها او را استقبال كردند بعد پراكنده شدند و هر دسته بمحل خود برگشتند.
چون رفاعه بكوفه رسيد مختار در زندان بود. مختار باو پيغام داد. مرحبا و آفرين بر گروهي كه خداوند ثواب و اجر آنها را بس عظيم داشته و از كردار آنها خشنود بوده. بخداي كعبه سوگند هر قدمي كه برداشتيد و بهر محل كه رسيديد يا هر پست و بلندي را كه درنورديد خداوند براي شما يك اجر عظيم و ثواب بي‌مانند ذخيره كرده. اين ثواب از يك دنيا بزرگتر و فزونتر است. سليمان حق خود را ادا كرد و خداوند او را نزد خود بر دو روح وي را با ارواح انبيا و صديقين و شهداء و نكوكاران قرار داد. او كسي نبود كه شما با فرماندهي و امارت وي پيروز شويد (بجنگ آشنا نبود) من آن امير مأمور و امين مأمون و كشنده ديوان جبار و كينه جوي و منتقم از دشمنان دين و خونخواه و طالب حق پامال شده هستم. شما آماده شويد و استعداد خود را تكميل و آشكار كنيد من بشما بشارت ميدهم كه خود بكتاب خداوند و سنت پيغمبر و خونخواهي خاندان او دفاع از ناتوانان و جهاد با مجرمين و روا دارندگان حرام قيام و اقدام خواهم كرد.
قتل سليمان و ياران او در ماه ربيع الاخر واقع شده بود. چون عبد الملك بن مروان خبر قتل سليمان و اتباع او را شنيد بر منبر رفت و خدا را ستود و پس از حمد و ثنا گفت: اما بعد كه خداوند سران اهل عراق و فتنه‌جويان را كشت و دو رئيس آنها كه گمراه و گمراه كننده بودند هلاك كرد كه آن دو شخص عبد اللّه بن سعد ازدي و عبد اللّه بن وال بكري بودند بعد از آنها كسي نمانده كه قادر بر مقاومت و دفاع باشد.
(در اين روايت ترديد است زيرا هنوز پدر عبد الملك كه مروان باشد زنده بوده (و او بخلافت نرسيده بود.) اعشي همدان در آن واقعه گفت كه شعر او در آن زمان در خفا حفظ و خوانده
ص: 30
مي‌شد و مكتوم مانده بود:
الم خيال منك يا ام غالب‌فحييت عنا من حبيب مجانب
و ما زلت من شجو و ما زلت مقصدالسهم غير اني من فراقك ناصب
فما انس لا انس انفتا لك في الضحي‌الينا مع البيض الحسان الخراعب
تراءت لنا هيفاء مهضومة الحشالطيفة طي الكشح ريا الحقائب
متبلة؟ غراء رود شبابهاكشمس الضحي تنكل بين السحائب
فلما تغشاها السحاب و حوله‌بدا حاجب منها و ضنت بحاجب
قتلك الهوي و هي الجوي لي و المني‌فاحبب بها من خلة لم تصاقب
و لا يبعد اللّه الشباب و ذكره‌و حب تصافي المعصرات السواكب
و يزداد ما احببته من عتابنالعاباً و سقيا للخدين المقارب
فاني و ان لم انسهن لذاكررزيئة مخبأة كريم المناصب
توسل بالتقوي الي اللّه صادقاو تقوي الإله خير تكساب كاسب
و خلي عن الدنيا فلم يلتبس بهاو تاب الي اللّه الرفيع المراتب
تخلي عن الدنيا و قال طرحتهافلست اليها ما حييت بآئب
و ما انا فيما يكره الناس فقده‌و يسعي له الساعون فيها براغب
توجهه نحو الثوية و النهي‌مصاليت انجاد سراة مناجب
مضوا تاركي راي ابن طلحة حسبةو لم يستجيبو للامير المخاطب
فساروا و هم ما بين ملتمس التقي‌و آخر مما جر بالامس تائب
فلاقوا بعين الوردة الجيش فاضلااليهم فحسوهم ببيض قواضب
يمانية تذري الا كف و تارةبخيل عتاق مقربات سلاهب
فجاء هم جمع من الشام بعده‌جموع كموج البحر من كل جانب
فما برحوا حتي ابيدت سراتهم‌فلم ينج منهم ثم غير عصائب
ص: 31 و غودر اهل الصبر صرعي فاصبحواتعاور هم ريح الصبا و الجنائب
ناضحي الخزاعي الرئيس مجدلاكان لم يقاتل مرة و يحارب
و راس بني شمخ و فارس قومه‌شنوءة و التيمي هادي الكتائب
و عمرو بن بشر و الوليد و خالدو زيد بن بكر و الحليس بن غالب
و ضارب من همدان كل مشيع‌اذا شد لم ينكل كريم المكاسب
و من كل قوم قد اصبت زعيمهم‌و ذا حسب في ذروة المجد ثاقب
ابو غير ضرب يفلق الهام وقعه‌و طعن باطراف الا سنة صائب
و ان سعيداً يوم يدمر عامراًلاشجع من ليث بدر بي مواثب
فيا خير جيش بالعراق و اهله‌سنيتم روا ياكل اسحم ساكب
فلا يبعدن فرساننا و حماتناادا البيض ابدت عن خدام الكوائب
و ما قتلوا حتي أثاروا عصابةمحلين ثوراً كالليوث الضوارب يعني: خيال و رؤياي تو اي ام غالب (معشوقه) بر من نازل شد. درود بر تو اي يار دوري جوي. من هميشه دچار درد و اندوه بودم.
من درباره آنها (شهداء توابين- شيعيان) قصائد سروده‌ام (مرثيه) ولي من از فراق تو در تعب هستم. اگر فراموش كنم هرگز آمدن ترا قبل از ظهر فراموش نخواهم كرد كه تو از همزادگان سفيد روي زيبا جدا شدي و بما پيوستي. او چنين پديد آمد: كمر باريك و ميان لاغر و لطيف اندام با عضلات فربه. نرم پيكر، سپيدرو، با طراوت جواني و لطف نسيم خوش آيند. مانند آفتابي كه از پشت حجاب رقيق ابر نمايان باشد.
چون ابر نازك او را پوشانيد (حجاب) يك ابرو از دو ابروي وي نمايان گرديد ولي از ابراز ابروي ديگر دريغ داشت. او عشق و هواي من است. و او آرزوي من است. آفرين بر آن ياري كه كمتر نزديك مي‌شود. خداوند جواني و ياد
ص: 32
جواني را از ما دور نكند، خوشا روزگاري كه جواني در آن طغيان كرد و غرور باريد. بيشتر از عشق ورزي و گله گذاري ياران خرسند بودم. سيراب باد دوست نزديك و مهر جوي من. هر چند كه من روزگار عشق و جواني را فراموش نميكنم ولي بيشتر از آن بياد مصيبت آن بزرگوار ارجمند منصب دار هستم (مقصود سليمان بن صرد خزاعي). او بتقوي و پرهيزگاري از روي صدق نزد خدا توسل و تقرب جست. خداپرستي و پرهيزگاري بهترين متاع كاسب است. او دنيا را ترك كرد.
بدنيا اعتنا نكرد. نزد خداوند بلند مرتبت توبه نمود. او از بار دنيا سبك شد و گفت:
من اين دنيا را ترك كرده‌ام و تا زنده هستم بدنيا دل نخواهم بست و از عقيده خود بر نمي‌گردم. من مانند مردمي كه بر فقدان دنيا افسوس مي‌خورند و براي احراز آن ميكوشند نخواهم بود. و رغبت بدان و برگشتن سوي آن نخواهم داشت. او سوي محل ثويه رفت. ابن زياد را كه با لشكرهاي بسيار آمده بود قصد نمود. او با مردمي پرهيزگار و خردمند و برگزيده و زاده نجباء روانه شد. آنها پند فرزند طلحه را (ابراهيم مستوفي) نپذيرفتند كه محض رضاي خدا بآنها نصيحت كرده بود. همچنين امير كه بآنها خطاب كرده بود پيشنهاد او را قبول نكردند. آنها روانه شدند كه بعضي از آنها تقوي را طالب و برخي از گناه گذشته توبه كرده بودند.
آنها در محل عين ورده با سپاه جنگجو روبرو شدند كه آن سپاه آنها را با شمشيرهاي برنده درو كردند. آن شمشيرها ساخته يمن است كه دستها را مي‌برد و مي‌اندازد گاهي هم با اسبهاي اصيل و تند رو حمله مي‌كنند. ناگاه سپاه شام رسيد و بدنبال آن لشكرهاي امدادي مانند موج دريا از هر طرف هجوم آورد. آنها از موقع خود نجنبيدند تا آنكه بزرگان و سالاران آنان كشته و نابود شدند. كسي از آن گروه نجات نيافت جز چند تن و چند جماعت. آنها كه پايداري كردند كشته شدند و بر خاك افتادند. باد صبا و باد جنوب بر آنها مي‌وزيد. رئيس آنها كه خزاعي باشد
ص: 33
كشته و بخون آغشته شد انگار از نخست نبود و هيچ وقت جنگ و دليري نكرده بود همچنين رئيس بني شمخ و پهلوان قوم خود (مسيب بن نجبه) و ديگري كه فرمانده و رهبر لشكرها كه تيمي باشد و عمرو بن بشر و وليد و خالد و زيد بن بكر و حليس بن غالب (سران قوم كه كشته شدند) از قبيله همدان هم مردان شيعه كه هرگز ذلت‌پذير نبودند و هميشه كرم غنيمت و كسب آنها بوده نبرد كردند.
از هر قومي رئيس و سالار و قائد بزرگوار كشته شده كه اگر بشمار آيند داراي مجد و عظمت و مقام ارجمند بودند. آنها از هر چيزي بجز جنگ و ستيز خودداري كردند. جنگي كه در يدمر رخ داده. آنها از شير هم دليرتر بودند. آنها ابا داشتند كه چيزي جز جنگ كه سرها را مي‌شكافد قبول كنند. جنگي كه با نيزه‌ها كار زار را پايان مي‌دهد. سعيد هم در واقعه «يدمر» و جنگ «دربي» از شير دليرتر و چابكتر بود. اي بهترين لشكرهاي عراق واي پرهيزگار ترين و پاكترين مردم عراق ابرهاي رحمت شما را سيراب كند. پهلوانان و سواران ما دور نشوند اگر شمشيرها حجاب بانوان و دوشيزگان ما را بدرد. آنها كشته نشدند تا آنكه جمعي را از تبه كاران و روا درندگان حرام را كشتند و خود مانند شيران شرزه پس از دليري جانسپردند.
گفته شده: سليمان و ياران او در ماه ربيع الاخر كشته شدند. خزاعي در اين قصيده سليمان بن صرد خزاعي مي‌باشد. راس بني شمخ هم مسيب بن نجبه فزاري و پهلوان شنوءه عبد اللّه بن سعد بن نوفل ازدي و تيمي عبد اللّه بن وال تيمي از تيم اللات بن ثعلبه بن عكابة بن صعب بن علي بن بكر بن وائل است. وليد هم ابن عصير كناني و خالد بن سعد بن نفيل برادر عبد اللّه. «نجبه» با نون و جيم و باء يك نقطه كه همه مفتوح است
.
ص: 34

بيان بيعت عبد الملك و عبد العزيز براي ولايت عهد

در آن سال مروان بن حكم دستور داد كه براي ولايت عهد دو فرزند خود عبد الملك و عبد العزيز (يكي بعد از ديگري) بيعت گرفته شود. علت اين بود كه عمرو بن سعيد بن عاص چون مصعب بن زبير را شكست داد كه مصعب از طرف برادر خود عبد اللّه بفلسطين رفته بود. عمرو پس از فتح نزد مروان كه در دمشق مقيم بود رفت و در آن زمان عمرو بر مصر و حتي شام چيره شده بود. مروان شنيده بود كه عمرو مي‌گفت: بعد از مروان كار بمن خواهد رسيد (خليفه خواهم شد).
مروان حسان بن ثابت بن بحدل را نزد خود خواند و باو گفت: ميخواهم براي دو فرزندم بيعت ولايت عهد را بگيرم. كه آن دو عبد الملك و عبد العزيز باشند و نيز باو گفت: شنيده‌ام كه عمرو چنين ادعائي دارد. حسان گفت كار عمرو را من خواهم ساخت. چون مردم شبانه در خانه مروان تجمع نمودند حسان برخاست و گفت: شنيده‌ام بعضي از رجال بخود وعده مي‌دهند و آرزوهائي دارند. هان همه برخيزيد و با عبد الملك و عبد العزيز بيعت كنيد. همه بدون استثناء برخاستند و بيعت كردند
.
ص: 35

بيان لشكر كشي ابن زياد و حبيش‌

در آن سال مروان بن حكم دو لشكر فرستاد. يكي بفرماندهي عبيد اللّه بن زياد سوي جزيره و جنگ باز فر بن حارث در قرقيسيا و او را امير آن سرزمين كرد باضافه هر بلادي كه او بفتح آن موفق شود و چون از كار جزيره فراغت يابد عراق را قصد كند و از دست عمال ابن زبير بگيرد. چون ابن زياد بجزيره رسيد خبر مرگ مروان را شنيد. نامه عبد الملك هم باو رسيد كه همان امارتي را كه پدرش باو داده بود بحال خود نخواهد ماند و او را بتسريع فتح عراق وادار كرده بود.
لشكر ديگر بفرماندهي حبيش بن دلجه قيني متوجه مدينه گرديد در مدينه جابر- بن اسود بن عوف برادرزاده عبد الرحمن بن عوف از طرف فرزند زبير امير بود.
جابر از آن لشكر گريخت. در آن هنگام حارث بن ابي ربيعه كه برادر عمرو بن ربيعه و امير بصره از طرف ابن زبير بود لشكري براي دفاع از مدينه بفرماندهي حنيف بن سجف تيمي روانه كرد كه با حبيش جنگ كند. چون حبيش خبر رسيدن لشكر بصره را شنيد از مدينه بيرون رفته آن لشكر را قصد كرد. عبد اللّه بن زبير هم عباس بن سهل بن سعد ساعدي را بامارت مدينه فرستاد و باو دستور داد كه حبيش را دنبال كند تا زماني كه لشكر بصره برسد كه فرمانده آن حنيف بود عباس هم آنها (لشكر شام) را تعقيب كرد تا در محل ربذه بآنها رسيد. حبيش هم با او مقابله و
ص: 36
مقاتله كرد. يزيد بن سنان هم او (حبيش) را هدف تير كرد و كشت. در آن هنگام يوسف بن حكم پدر حجاج و فرزند او حجاج هر دو بر يك شتر سوار و در آن جا بودند لشكر شام پراكنده شد و بقيه آن بشام گريخت. عده پانصد تن از آن لشكر در مدينه سنگر گرفته و متحصن شده بودند. عباس بن سهل بآنها پيغام داد كه تسليم حكم او شوند آنها هم تسليم شدند همه را كشت. چون يزيد بن سنان با لباسي سفيد وارد مدينه گرديد مردم براي تبرك باو دست بلباسش مي‌كشيدند و عطر مي‌ريختند و آفرين مي‌گفتند بحديكه لباس سفيد او از بس كه دستمالي شده سياه گرديد.
(كه فرمانده لشكر شام را كشته بود)
ص: 37

بيان مرگ مروان بن حكم و ولايت فرزندش عبد الملك‌

در ماه رمضان همان سال مروان بن حكم در گذشت علت مرگ او هم اين بود كه چون معاوية بن يزيد وفات يافت كسي را بجانشيني خود معين نكرد.
حسان بن بحدل هم ميخواست خلافت را ببرادر او خالد بن يزيد واگذار كند او خرد سال بود و حسان خال (دائي) پدرش يزيد بود. چون او (حسان) با اهل شام مروان را بيعت كردند بمروان گفته شد كه تو مادر خالد را بزني بگير تا او (خالد) خفيف و خوار شود و مدعي خلافت نباشد. مادرش هم دختر ابو هاشم بن عتبه بود.
او هم با وي ازدواج كرد. روزي خالد بر مروان وارد شد. جماعتي نزد مروان نشسته بودند. خالد هم ميان دو صف (از مردم) داخل شد. مروان باو گفت: بخدا تو احمق هستي. بيا نزديك اي آنكه مادرش ... تر است (قابل تصريح نيست كه صفت اسفل اعضا باشد) او در آن خطاب ميخواست خالد را از چشم مردم شام ساقط كند. خالد نزد مادر خود برگشت و خبر آن دشنام را داد. مادرش گفت: هيچ كس بر آن حال آگاه نشود و من ترا آسوده خواهم كرد. چون مروان بر او (زن كه مادر خالد باشد) داخل شد از او پرسيد آيا خالد بتو چيزي گفته؟ گفت:
نه هرگز. تو در نظر او بزرگتر و عظيم تر از اين هستي كه چيزي درباره تو بگويد.
ص: 38
او باور كرد و چند روزي نزد وي ماند. روزي مروان نزد او خوابيد او هم بالش بر سر و دهانش نهاد و او را كشت. او در دمشق بسن شصت و سه سال در گذشت. گفته شده بسن شصت و يك. عبد الملك خواست مادر خالد را (بانتقام پدر) بكشد. باو گفته شد مردم خواهند گفت كه يك زن پدرت را كشته (خفيف و حقير مي‌شود) او صرف نظر كرد.
چون مروان وفات يافت عبد الملك فرزندش بر راس كار قرار گرفت. برادرش عبد العزيز هم در مصر بود كه از برادر خود اطاعت نمود. عبد الملك هفت ماهه تولد يافت و مردم او را خوار مي‌دانستند و ناسزا مي‌گفتند (كه كامل نبود). گفته شده روزي اعيان و اشراف نزد او بودند كه بعبيد اللّه بن زياد بن ظبيان بكري (غير از ابن زياد معروف) گفت: شنيده‌ام كه تو بپدرت شباهت نداري. گفت: آري بخدا شباهت دارم. من از آب بآب و از غراب بغراب بپدر خود شبيه‌تر هستم. اگر بخواهي بتو بگويم چه كسي شباهت ندارد خواهم گفت: كسي كه رحم مادرش او را تكميل نكرده و كامل متولد نشده و بخويشان كه طايفه پدر و مادر باشند (عم و خال) شباهت ندارد كيست گفت: او كيست بگو؟ گفت: او سويد بن منجوف است (كه حضور داشت و البته طعنه بعبد الملك زده بودند سويد). چون هر دو بيرون رفتند سويد باو گفت: اگر بمن گله‌هاي گوسفند و اشتران سرخ مي‌دادند باندازه كه از گفته تو خرسند شده بودم هرگز مسرور نمي‌شدم (كه تو با كنايه عبد الملك را دشنام دادي) عبيد اللّه گفت بخدا قسم خرسندي تو باندازه خرسندي من از تحمل و بردباري و سكوت تو (در قبال اين كنايه كه نام ترا برده‌ام) نمي‌باشد. و اگر گله‌ها و شترهاي سياه را بجاي شترهاي سرخ بمن داده ميشد باندازه خرسندي من از سكوت و تحمل تو نبود
.
ص: 39

بيان صفت و نسب و شرح حال او (مروان)

او مروان بن حكم بن ابي العاص بن اميه بن عبد شمس مادرش آمنه دختر علقمه بن صفوان بن اميه از قبيله كنانه، تاريخ تولد او در سنه دوم هجري بود. پدرش در سال فتح مكه اسلام آورد و پيغمبر او را طرد و بطائف تبعيد كرد زيرا او ضد پيغمبر تجسس مي‌كرد. روزي هم پيغمبر او را ديد كه در راه رفتن با استهزاء رفتن پيغمبر را ادا و تقليد مي‌كرد خود را مانند پيغمبر كرده بود پيغمبر فرمود:
چنين باش (نفرينش كرد) و او تا زنده بود مانند يك تن مفلوج بدرفتار بود.
پس از وفات پيغمبر عثمان نزد ابو بكر براي برگردانيدن او (حكم) از تبعيد شفاعت و توسط كرد و ابو بكر نپذيرفت. چون ابو بكر وفات يافت و خلافت بعمر رسيد باز عثمان نزد عمر شفاعت كرد كه عمر قبول نكرد (بحال تبعيد ماند) چون خلافت بعثمان رسيد او را برگردانيد كه او عم عثمان بود. عثمان ادعا كرد كه پيغمبر باو وعده داده بود كه او را آزاد كند و بمدينه برگرداند. اين يكي از كارهاي عثمان بود كه موجب اعتراض و انكار مردم گرديد. او در زمان عثمان در گذشت و عثمان بر او نماز گذاشت. من (مؤلف) اخبار بسياري در لعن و طعن او و فرزندان او روايت كرده‌ام كه راويان و حافظين قرآن و احاديث آنها را روايت كرده‌اند و در اسناد آن
ص: 40
روايات گفتگو هم هست. مروان كوتاه قد و سرخ رو گردنش نيز كوتاه و كنيه او ابو الحكم و ابو عبد الملك بود. در يك روز صد بنده آزاد كرد (هنگام استطاعت و قدرت) او در زمان معاويه بارها امير و حاكم مدينه شده بود و چون بامارت مدينه مي‌رسيد در دشنام علي مبالغه و افراط مي‌كرد ولي چون معزول مي‌شد و حكومت بسعيد بن عاص مي‌رسيد از ناسزا گفتن بعلي خودداري مي‌كرد. از محمد الباقر درباره او و سعيد پرسيده شد فرمود: مروان براي مادر خفا از سعيد بهتر و سعيد در ظاهر و آشكار براي ما خوب بود.
حديث مروان در كتاب صحيح روايت شده. (در بد نامي او) حسن و حسين هم در نماز باو اقتدا مي‌كردند (نماز جماعت) و نماز خود را هم اعاده و تجديد نمي‌كردند.
(ناگزير بامير وقت اقتدا مي‌كردند). او (مروان) نخستين كسي بود كه خطبه را در نماز عيد بر نماز مقدم نمود. همينكه او در گذشت براي فرزندش عبد الملك بن مروان بيعت گرفته شد آن هم در روز وفات او. او و فرزندان و اولاد زرقاء ناميده مي‌شدند كه زرقاء روسبي آشكار و داراي علم فحشاء بود (در جاهليت هر يكي از زنان بد كار براي فسق آشكار بر خانه يا خيمه خود علم مي‌افراشتند). اين لقب را كساني بزبان مي‌آوردند كه عيب آنها را آشكار مي‌كردند. زرقاء هم دختر موهب و مادر بزرگ مروان بود. كه مادر پدرش حكم بود. او يكي از بد كاران معروف و داراي پرچم زنا بود كه آن پرچم علامت فسق و آمادگي براي فجور و زنا بوده كه مردم را بلا مانع هدايت و جلب مي‌كرد.
بدين سبب آنها (فرزندان مروان) بد نام شده بودند و مردم بآنها ناسزا مي‌گفتند. شايد آن كار زشت قبل از ازدواج عاص بن اميه با آن زن بوده. او پدر حكم و يكي از اشراف قريش بود كه چنين كاري شايسته او نبود كه فرزندي از روسبي در حين ارتكاب فحشاء داشته باشد (مگر اينكه بعد از فحشاء با او ازدواج كرده بود (در هر حال كه آن ازدواج
ص: 41
نافي شهرت بد نبود و بني مروان زادگان زرقاء روسبي بودند) كه ارتكاب عمل زناي آشكار هنگامي كه او نزد جد مروان بود مشكل بنظر ميرسد (كه يا قبل يا بعد بوده) كه خدا داناتر است.
(حبش بن دلجه) بضم حاء بي‌نقطه و فتح باء يك نقطه و بعد از آن ياء دو نقطه زير و آخر آن شين نقطه دار است (دلجه) بفتح دال و لام است
.
ص: 42

بيان قتل نافع بن ازرق‌

در آن سال نافع بن ازرق قدرت و شوكت بسيار يافت.
او كسي بود كه پيروان وي ازارقه ناميده ميشوند (فرقه از خوارج كه مشهورند). علت عظمت و سطوت او اشتغال اهل بصره بكارهاي داخلي و اختلاف و كشاكش بين خود بوده كه در آن كشمكش مسعود بن عمرو كشته شده بود و او (نافع) وقت را غنيمت شمرد و بر قوه و شوكت خود افزود. او بطرف جسر (پل) حمله كرد عبد اللّه بن حارث هم براي دفع وي مسلم بن عبيس بن كريز بن ربيعه را فرستاد كه او را برگردانيد و سرزمين بصره را حمايت كرد و او را تا سرزمين اهواز در محل دولاب دنبال كرد. در آنجا جنگ كردند. عبيس فرماندهي ميمنه را بحجاج بن باب حميري واگذار و حارثة بن بدر غداني را فرمانده ميسره كرد. فرزند ازرق (نافع) هم ميمنه را بعبيدة بن هلال و ميسره را بزبير بن ماحوز تميمي واگذار كرد.
جنگ سختي ما بين طرفين رخ داد. از اهل بصره مسلم (فرمانده) و از خوارج نافع ازرق امير خوارج كشته شدند و آن در تاريخ جمادي الاخره (همان سال) بود. اهل بصره حجاج بن باب حميري را بفرماندهي خود برگزيدند و خوارج عبد اللّه بن ماحوز تميمي را برياست خود انتخاب كردند و باز جنگ را از سر گرفتند كه عبد اللّه و حجاج
ص: 43
(هر دو امير طرفين متحارب) كشته شدند. اهل بصره ربيعة بن اجرم تميمي را بفرماندهي انتخاب و خوارج عبيد اللّه بن ماحوز تميمي (برادر امير قبل) را بامارت منصوب كردند و باز جنگ را از سر گرفتند تا آنكه طرفين بستوه آمدند و ادامه جنگ را اكراه داشتند در آن حال بودند كه ناگاه گروهي از خوارج براي مدد رسيدند كه خسته نبودند و در جنگ شركت نكرده بودند. از ناحيه عبد القيس بر مردم (اهل بصره) حمله كردند و ربيعه امير اهل بصره را كشتند و دغفل بن حنظله شيباني نسابه هم بقتل رسيد حارثة بن زيد علم را برداشت و افراشت و مدت يك ساعت نبرد كرد ولي مردم گريخته و پراكنده شده بودند او با جمعي از اهل بصره پايداري و جنگ كرد. بعد از آن در اهواز اقامت نمود. اهل بصره از شنيدن خبر آن جنگ بيمناك شدند پس از آن عبد اللّه بن زبير (مقيم مكه) حارث بن ربيعه را بامارت بصره نصب و عبد اللّه بن حارث را عزل كرد. خوارج هم دوباره بصره را قصد كردند
.
ص: 44

بيان جنگ مهلب با خوارج‌

چون خوارج بشهر بصره نزديك شدند مردم نزد احنف بن قيس رفته از او درخواست كردند كه فرماندهي آنها را بر عهده بگيرد و بجنگ خوارج بپردازد و او گفت: مهلب بن ابي صفره در خور فرماندهي و لشكر كشي مي‌باشد زيرا او شجاع و خردمند و با تدبير و بفنون جنگ هم آشناست. او (مهلب) از نزد ابن زبير برگشته كه او را بايالت و امارت خراسان منصوب كرده بود. احنف گفت: هيچ كس لايق فرماندهي نمي‌باشد جز مهلب. اشراف و اعيان اهل بصره نزد او رفته و از او قبول فرماندهي را درخواست نمودند و او امتناع كرد. حارث بن ابي ربيعه با او مذاكره و تكليف كرد و او امارت خراسان را پيش كشيد و عذر آورد. حارث و بزرگان اهل بصره يك نامه از طرف ابن زبير جعل كرده باو دادند چون نامه را خواند (و باور كرد) گفت: بخدا قسم من قبول نمي‌كنم مگر اينكه مرا امير كشوري كنيد كه بفتح آن موفق شوم و مخارج لشكر كشي مرا از بيت المال تأمين كنيد كه اتباع خود را بدان تقويت و نگهداري كنم. آنها قبول و اجابت كردند و عهد نامه نوشتند و نزد ابن زبير فرستادند كه او امضاء كرد و فرستاد. مهلب از ميان اهل بصره اشخاصي را برگزيد كه بشجاعت و ثبات و لياقت آنها اعتماد داشت و عده دوازده هزار تن از دليران شهر بصره
ص: 45
انتخاب كرد كه محمد بن واسع و عبد اللّه بن رياح انصاري و معاوية بن قره مزني و ابو عمران جوني در مقدمه آنها بودند.
مهلب با آن عده خوارج را قصد كرد كه آنها در پيرامون جسر (پل) كوچك بودند. او با همان برگزيدگان و اشراف و اعيان شهر با آنها جنگ نمود و توانست از پيرامون پل دور كند. چيزي نمانده بود كه از پل بگذرند و داخل شهر شوند.
بعد از آن با سواران و مردان پياده پيش رفت. چون ديدند بدنبال مي‌آيد از جاي خود دورتر شدند و چون حارثة بن زيد بر فرماندهي مهلب آگاه شد كه بجنگ ازارقه (پيروان ابن ازرق) آمده باتباع خود (كه پيش از آن در جنگ پايداري كرده بودند) گفت:
كرنبوا و دولبواو حيث شئتم فاذهبوا خيزيد و بجنبيد و بچرخيد و بهر جا كه ميخواهيد برويد. (آزاد هستيد پراكنده شويد زيرا بر خلاف انتظار او امير ديگري برگزيده شده).
او (حارثه) با اتباع خويش وارد بصره شدند. حارثه هم سوار قايق شد كه در نهر دجيل بود ناگاه مردي از بني تميم كه سلحشور بود رسيد و از حمله خوارج كه او را دنبال مي‌كردند باو استغاثه كرد و فرياد زد كه او را نجات دهد و همراه خود در قايق ببرد. حارثه دستور داد كه كشتي بكنار نزديك شود و او را حمل كنند. ساحل بلند بود و قايق كوچك چون نزديك شد آن مرد تميمي از بلندي بقايق جست قايق بيك طرف مايل و غرق شد. هر كه و هر چه در آن بود بآب فرو رفت.
اما مهلب لشكر كشيد تا بخوارج رسيد آنها در كنار نهر «تيري» تجمع كرده بودند. ناگزير جاي تهي كرده متوجه اهواز شدند مهلب هم جواسيس را در لشكر آنها پراكنده كرد و هميشه از احوال و اوضاع آنان با خبر بود. چون
ص: 46
بر وضع آنها آگاه شد برادر خود را معارك بن ابي صفره را در نهر تيري گذاشت و خود با اكثر لشكر آنها را قصد نمود. چون باهواز رسيد خوارج با مقدمه او جنگ كردند كه فرمانده مقدمه مغيره بن مهلب فرزند او بود. اتباع او مدتي جولان دادند و برگشتند چون خوارج پايداري و دليري آنها را ديدند ناگزير اهواز را ترك كرده در محل منادر لشكر زدند او (مهلب) هم آنها را در آن محل قصد كرد چون نزديك شد خوارج عده را بفرماندهي واقد كه غلام ابي صفره (پدر مهلب) بود سوي نهر تيري (كه برادر مهلب در آنجا اقامت داشت) روانه كردند. آن عده بدان محل رسيدند و معارك برادر مهلب را كشتند و بدار آويخته چون خبر بمهلب رسيد فرزند خود مغيره را با لشكر بنهر تيري فرستاد. او هم نعش عم خود را از دار فرو آورد و بخاك سپرد و مردم را آرام كرد وعده پادگان در آن مكان گذاشت و نزد پدر بازگشت كه او در محل سولاف لشكر زده بود. مهلب سخت احتياط و حذر مي‌كرد و هميشه هشيار و آماده بود و اگر در محلي لشكر مي‌زد فوراً گرداگرد خود خندق (كنده) حفر مي‌كرد و در حال آماده باش و خود شخصاً عهده دار حراست و نگهباني بود. چون در قبال خوارج در محل سولاف لشكر زد آنها فوراً سوار شدند و در قبال لشكر او صف كشيدند. جنگ رخ داد و طرفين سخت جانبازي و پايداري و بردباري كردند. بعد از آن خوارج با نهايت دليري يك حمله سخت بر مهلب و لشكر او كردند. اتباع مهلب گريختند و خود او پايداري كرد و در محل ماند فرزندش مغير نيز امتحان خوبي داد و دليري كرد كه شجاعت او ظاهر و آشكار و معروف گرديد مهلب كه پايداري كرده بود اتباع گريخته خود را ندا داد جمعي از آنها كه چهار هزار سوار بودند برگشتند. روز بعد خواست با همان عده بميدان جنگ برود بعضي از ياران او مانع شدند و نصيحت كردند كه عده ما ضعيف است و قادر بر نبرد نمي‌باشد. كشته بسيار داد و عده هم مجروح
ص: 47
شده بودند ناگزير از آنجا برگشت و از رود دجيل عبور كرد و بمحل عاقول رسيد كه در آنجا فقط از يك طرف امكان حمله دشمن بود. در واقعه سولاف ابن قيس رقيات گويد:
الا طرقت من آل مية طارقه‌علي انها معشوقة الدل عاشقه
تميس و ارضي السوس بيني و بينهاو سولاف رستاق حمته الازارقه
اذا نحن شتي صادقنا عصابةحروريه اضحت من الدين مارقه
اجازت الينا العسكرين كليهمافباتت لنادون اللحاف معانقه يعني معشوقه از آل ميه شبانه سر زد. او هم معشوقه ناز دار و هم عاشق است. او با ناز تبختر مي‌كرد ميان من و او سرزمين شوش و سولاف و رسته كه تحت حمايت ازارقه (خوارج) است حايل و مانع بود. چون ما پراكنده بوديم جماعتي سر سخت از حروريها (فرقه از خوارج) كه از دين برگشته و گريخته بودند بر ما هجوم بردند. معشوقه از دو لشكر متحارب گذشت (و بما رسيد) كه شبانه بدون لحاف با ما هم آغوش گرديد.
بعضي از خوارج هم گفتند:
و لكن تركنا يوم سولاف منهم‌اساري و قتلي في الجحيم مصيرها ما در واقعه سولاف آنها را چنين كرديم. بعضي گرفتار و برخي كشته كه همه راه دوزخ را گرفتند.
شعراء هم در وصف آن روز و آن واقعه بسيار شعر سرودند.
چون مهلب بمحل عاقول رسيد سه روز اقامت و استراحت كرد و بعد دوباره خوارج را قصد نمود كه آنها در محل «سلي» و «سلبري» لشكر زده بودند او هم در پيرامون و نزديك آنها صف آرائي كرد او (مهلب) حكايات و رواياتي براي لشكريان خود نقل مي‌كرد و بآنها دلداري مي‌داد كه اميدوار و سرگرم باشند
ص: 48
ولي آنها از وعده يا قصه او اثري نمي‌ديدند تا آنكه شاعر درباره او چنين گفت:
انت الفتي كل الفتي‌لو كنت تصدق ما تقول يعني تو جوانمرد تمام هستي اگر آنچه را كه بگويي راست و درست باشد. بعضي هم نام او را كذاب نهادند و بعضي از مردم او را در هر حال دروغگو مي‌دانستند و حال اينكه چنين نبود بلكه هر چه مي‌گفت براي اغفال و خوار كردن دشمن بود چون مهلب در قبال خوارج لشكر زد گرداگرد لشكر خود خندق كند و جواسيس و مفتشين و خبر گزاران را همه جا فرستاد و پراكنده كرد و بكار واداشت. مردم (لشكريان) هم هر گروهي زير پرچم خود بودند و درو معبر خندق را هم نگهبانان هشيار گرفته بودند. چون خوارج قصد شبيخون مي‌كردند لشكر را بيدار و هشيار و آماده كارزار ميديدند نا اميد بر ميگشتند. هيچ كس هم مانند او براي آنها موجب رنج و عذاب نشده بود. خوارج شبي عبيدة بن هلال و زبير ابن ماحوز را براي شبيخون و هجوم ناگهاني (با عده) فرستادند بر لشگريان حمله كردند و آنها را بيدار و هشيار و مستعد و سرسخت ديدند كه از چپ و راست سپاه چيزي بدست نياوردند. روز بعد هم مهلب با صفوف آراسته بمقابله آنها پرداخت.
قبيله ازد و تميم را در يمين و بكر بن وائل و عبد القيس را در يسار (ميمنه و ميسره) قرار داد. اهل عاليه (و شهرنشينان) را در قلب مرتكب كرد. خوارج هم عبيدة بن هلال يشكري در ميمنه و زبير بن ماحوز را در ميسره قرار دادند. وضع و سلاح و اسب‌هاي خوارج نسبت باهل بصره برتري داشت زيرا آنها بر آن سرزمين از اهواز تا كرمان مسلط بوده و هر چيز خوب را ربوده بودند.
طرفين جنگ را آغاز كردند. متحاربين هر دو صف سخت پايداري و جانبازي و دليري كردند تا آخر روز ناگاه. خوارج در آخر وقت سخت بر مردم (لشكر مهلب) حمله كردند آنها پراكنده شده گريختند و هيچ كس هيچ چيز نميديد تا آنكه
ص: 49
گريختگان بشهر بصره رسيدند و اهل بصره از گرفتاري و اسير شدن زنان سخت بيمناك و نگران شده بودند. مهلب هم شتاب كرد و راه فراريان را گرفت و بر بلندي ايستاد و فرياد زد: اي بندگان خدا سوي من آئيد. عده سه هزار تن كه اغلب آنها از قوم خود كه ازد باشد گرد او تجمع و پايداري كردند. چون آنها را ديد از عده آنها خوشنود و اميدوار گرديد. ميان آنها برخاست و خطبه نمود و آنها را بر ادامه جنگ تشجيع كرد و وعده پيروزي و كاميابي داد و گفت:
هر يك از شما ده سنگ همراه خود ببرد. آنگاه فرمان پيشرفت داد و گفت آنها الان آسوده و در امان هستند. سواران آنها هم بدنبال گريختگان در حال تعقيب و تاخت و لشكرگاه تهي از مدافع قوي ميباشد. بخدا قسم من اميدوارم كه خيل آنها كه بمقر خود برگردد كارزار را خاتمه يافته و لشكرگاه را در تصرف ما بيند. آنگاه شما لشكرگاه را غارت خواهيد كرد و امير آنها را در قرارگاه خود خواهيد كشت و پيروز خواهيد گشت. آنها اجابت كرده با او رفتند. خوارج تا چشم را برگردانيدند دشمن را در كنار خود ديدند كه با سر سختي مشغول نبرد است. عبد اللّه بن ماحوز با خوارج بدفاع پرداختند كه مهلب و اتباع او آنها را سنگسار كردند تا سخت مجروح شدند سپس با نيزه حمله كردند و بعد شمشيرها را بكار بردند و مدت يك ساعت بدان گونه جنگ كردند تا عبد اللّه بن ماحوز كشته شد و بسياري از لشكريان او بخاك و خون كشيده شدند. مهلب هم لشكرگاه آنها را غارت كرد. سواران خوارج كه گريختگان بصره را تعقيب مي‌كردند برگشتند.
مهلب براي جنگ و غافل‌گير كردن آنها عده سوار و پياده كمين نهاده بود آنها را يگان يگان و گروهاگروه مي‌گرفتند و مي‌كشتند كه بقيه مغلوب شده ناگزير پا بگريز برداشتند و با خواري و تباهي راه اصفهان و كرمان را گرفتند. بعضي از
ص: 50
خوارج كه جنگ اتباع مهلب و سنگسار كردن خوارج را ديده بود چنين گفت:
اتانا باحجار ليقتلنا بهاو هل تقتل الاقران و يحك بالحجر يعني او نزد ما با سنگ آمد كه ما را با سنگ بكشد آيا دليران را مي‌توان با سنگ كشت.
چون مهلب از جنگ آنها فراغت يافت در ميدان اقامت كرد تا مصعب ابن زبير بامارت بصره منصوب شد و بمحل خود رسيد و حارث بن ابي ربيعه را بر كنار كرد در آن واقعه صلتان عبدي گويد:
بسلي و سلبرا مصارع فتيةكرام و قتلي لم توسد خدودها چون عبد اللّه بن ماحوز كشته شد خوارج زبير بن ماحوز را بامارت خود برگزيدند. مهلب هم بحارث بن ابي ربيعه (كه هنوز امير بصره بود) خبر پيروزي خود را نوشت حارث هم نامه را براي ابن زبير در مكه فرستاد كه آنرا براي مردم بخواند. حارث هم بمهلب چنين نوشت: اما بعد نامه تو رسيد كه در آن ياري خداوند را ياد كرده بودي. پيروزي مسلمين گوارا بادت اي برادر ازد (منتسب بقبيله ازد) هم چنين شرف دنيا و ثواب آخرت و فضل و پاداش نيك آن. چون مهلب نامه او را خواند خنديد و گفت: او مرا جز بدين صفت كه برادر ازد باشد. نمي‌شناسد. او يك اعراب بدوي خشك است.
گفته شده. عثمان بن عبيد اللّه بن معمر با خوارج و نافع بن ازرق قبل از مسلم جنگ كرده و كشته شده بود اتباع او هم منهزم شده بودند ولي بسياري از خوارج را كشته بودند. بعد از آن حارثة بن زيد غداني بجنگ خوارج رفت و دانست كه طاقت نبرد آنها را ندارد بآنها گفت: بجنبيد و بچرخيد و بهر جا كه ميخواهيد برويد. يعني آزاد هستيد كه بگريزيد. بعد از او هم مسلم بن عبيس رفت گفته
ص: 51
شده چون مهلب خوارج را از بصره دور كرد مدت يك سال در اهواز ماند كه رسته دجله را آباد كند.
از عايدات آن هم روزي اتباع خود را داد تا مدد از بصره رسيد و عده لشكريان او بالغ بر سي هزار گرديد. بنابر اين فرار خوارج در سنه شصت و شش بود.

شرح حال نجده بن عامر حنفي‌

او نجدة بن عامر بن عبد اللّه بن ساد بن مفرج حنفي است. در لشكر نافع بن ازرق و همراه او بود و از او جدا شد زيرا در مذهب وي چيزهائي بوجود آمد كه پسنديده نبود ناگزير به يمامه مهاجرت كرد ابو طالوت را براي رياست خود دعوت كرد و (او) بحضارم رفت و غارت نمود. آن محل را از بني حنيفه داشتند كه معاوية بن ابي سفيان از آنها گرفت و براي حفظ آن عده از غلامان پادگان گذاشت كه با زن و فرزند بالغ بر چهار هزار تن شده بودند. ابو طالوت محل و پادگان را تملك و ما بين اتباع خود تقسيم نمود و آن در تاريخ سنه شصت و پنج بود. عده او فزون و خود نيرومند گرديد.
در آن هنگام يك قافله از بحرين گفته شده از بصره خارج شده كه مال و كالا همراه داشت و براي ابن زبير حمل مي‌شد. نجده كه تابع ابو طالوت بود آن قافله را غارت كرد و سوي ابو طالوت حمل نمود كه او در حضارم (محل سابق الذكر) بود. ابو طالوت اموال را ما بين اتباع خود تقسيم كرد و گفت: آن غلامان را (كه در حضارم اسير كرديد) آزاد كنيد و بجاي خود برگردانيد و بگذاريد براي شما كشاورزي كنند كه سود بيشتري عايد شما خواهد شد فقط اموال را بگيريد (و نفوس را آزاد كنيد) آنها (قبول نكردند) و گفتند: وجود نجده براي ما نافع و بهتر خواهد بود. ابو طالوت
ص: 52
را (از رياست) خلع و با نجده بيعت كردند. ابو طالوت (مخلوع) نيز بيعت كرد و آن در تاريخ سنه شصت و شش بود. سن نجده هم در آن زمان بالغ بر سي سال بود. بعد از آن با عده خود بني كعب بن ربيعه بن عامر بن صعصعه را قصد كردند كه در محل ذر المجاز با آنها روبرو شد پس از جنگ و كشتن اغلب آنها تاب پايداري نياورده از او منهزم شدند. كلاب و عطيف كه هر دو فرزند قره بن هبيره قشيري بودند و دليري و ثبات كرده و كشته شدند.
قيس بن رقاد جعدي هم گريخت برادر او كه از پدر و نامش معاويه بود باو رسيد و خواست كه او را با خود حمل و رديف كند و او نكرد. نجده هم (پس از پيروزي) بمحل يمامه برگشت بر عده او افزوده شد تا بر سه هزار تن بالغ گرديد. نجده پس از آن بحرين را قصد كرد. و آن در سنه شصت و هفت بود. قبيله ازد گفتند:
نجد براي ما بهتر از امراء و بزرگان ما مي‌باشد زيرا او مخالف و منكر ستم است و حال اينكه سالاران ما ستمگر هستند و از ظلم خودداري نمي‌كنند. قبيله ازد تصميم گرفتند كه با نجده مسالمت كنند. قبيله عبد القيس و هر كه در بحرين اقامت داشت غير از قبيله ازد بر جنگ با نجده تصميم گرفتند. بعضي از قبيله ازد به آنها گفتند: نجده بشما از ما نزديكتر است زيرا شما واو از قبايل ربيعه هستيد پس نبايد با او جنگ كنيد. بعضي هم گفتند: ما او را آزاد نخواهيم گذاشت زيرا او حروري (خارجي) و از دين برگشته و جنگ ما با او يك حكم واجب است طرفين در قطيف مقابله كردند. عبد القيس (قبيله) منهزم و بسيار از آنها هم كشته شدند.
نجدة هم هر كه را توانست از اهل قطيف اسير گرفت. شاعر در آن واقعه گفت:
نصحت لعبد القيس يوم قطيفهاو ما نفع نصع قبل لا يتقبل يعني: من بقبيله عبد القيس در واقعه قطيف نصيحت كرده بودم، نصيحت اگر قبول نشود سودي نخواهد داشت.
ص: 53
نجده در قطيف اقامت و فرزند خود مطرح را بدنبال گريختگان از عبد القيس روانه كرد آنها هم در محل ثويره پايداري كردند. مطرح بن نجده هم با جمعي از اتباع خود در آنجا كشته شدند. نجده هم يك گروه جنگجو سوي خط (محل) فرستاد كه بر مردم آن چيره شد. خود نجده هم در بحرين اقامت گزيد. چون مصعب بن زبير در سنه شصت و نه وارد بصره گرديد عبد اللّه بن عمير ليثي اعور را با چهارده هزار مرد جنگي فرستاد (براي جنگ نجده). او (عبد اللّه) مي‌گفت:
اي نجده پايداري كن و بدان كه ما هرگز نخواهيم گريخت. نجده هم (در آن زمان) در قطيف بود كه لشكر ابن عمير رسيد و او را غافلگير كرد مدتي با هم جنگ كردند. روز بعد ابن عمير از مشاهده عده كشتگان لشكر خود مبهوت شد مجروحين هم بسيار بودند. نجده باز بر آنها حمله كرد كه همه گريختند و لشكرگاه خود را بدون مدافع گذاشتند. نجده هم لشكرگاه را غارت كرد. ميان اسراء عده كنيز بود كه يكي از آنها همسر و مادر فرزند ابن عمير بود. او به آن كنيز (مادر بچه‌ها) پيشنهاد كرد كه او را آزاد و نزد مالك (و همسر) خود روانه كند.
او گفت: من بكسي كه مرا ترك كرد و گريخت نيازي ندارم. نجده بعد از فرار ابن عمير لشكري بعمان فرستاد. فرمانده آن لشكر عطيه بن اسود حنفي بود.
در آن زمان عمان در دست عباد بن عبد اللّه بود كه او سالخورده داراي دو فرزند سعيد و سليمان بود كه ده يك ماليات از كشتي بآنان و خراج از سايرين مي‌گرفتند.
چون عطيه (با لشكري) رسيد با او نبرد كردند. عباد كشته شد و بلاد بدست عطيه افتاد چند ماهي در آن سرزمين زيست كرد و بعد از آنجا خارج شد و آن محل را بيكي از رجال بنام ابو القاسم سپرد سعيد و برادرش سليمان كه هر دو فرزند عباد بودند او را كشتند بعد از آن ميان نجده و عطيه اختلاف پيدا شد كه آنرا در آينده شرح خواهيم داد بخواست خدا. عطيه دوباره بعمان برگشت و نتوانست آنرا بگشايد ناگزير سوار كشتي شد
ص: 54
و كرمان را قصد نمود. كرمان را گرفت و در آنجا سكه زد و نفود خود را عطويه (از عطيه) نام نهاد. مهلب لشكري براي سركوبي او فرستاد او از آنجا گريخت و بسيستان رفت و از آنجا بكشور زند پناه برد. در قندابيل با خيل مهلب روبرو شد او را كشتند. گفته شده خوارج او را كشتند.
پس از شكست و گريز ابن عمير نجده باطراف و بيابانها نماينده فرستاد كه صدقه (ماليات و زكات) را از مردم باديه‌نشين بگيرند. اتباع او (نجده) با اهالي كاظمه كه بني تميم باشند نبرد كردند. اهالي طويلع بياري بني تميم كمر بستند و در نبرد يكي از خوارج را كشتند نجده عده براي سركوبي اهالي طويلع فرستاد بر آنها هجوم بردند بعد از آن قتل آنها را بتسليم و اطاعت دعوت كرد و آنها تسليم شدند.
صدقه (ماليات) را از آنها گرفت. پس از آن نجده صنعاء (پايتخت يمن) را قصد كرد.
عده سواران چابك و سبك بار همراه خود برد. اهالي شهر گمان كردند كه لشكر او بدنبال خواهد آمد ناگزير با او بيعت كردند چون ديدند كه لشكري بمدد نيامد از بيعت خود پشيمان شدند. او بر پشيماني آنها آگاه شد و گفت: اگر بخواهيد بيعت را نقض كنيد من شما را آزاد و مختار مي‌گذارم و با شما جنگ خواهم كرد.
آنها گفتند هرگز بيعت خود را نقض نخواهيم كرد.
پس از آن از مخالفين هم صدقه گرفت. نجده پس از آن ابو فديك را بحضرموت فرستاد و از مردم آن سرزمين ماليات دريافت كرد. در سنه شصت و هشت نجده بقصد حج رفت گفته شده در سنه شصت و نه عده كه همراه وي بودند بالغ بر هشتصد و- شصت و نه مرد بوده. گفته شده با دو هزار و ششصد مرد بحج رفته بود. با ابن زبير هم صلح كرد بشرط اينكه هر يكي از طرفين (او و ابن زبير) جدا نماز بخواند (پيش نماز اتباع خود باشد). آنگاه عده (مسلح) براي حمايت صنف جماعت ايستاد مبادا تعدي از طرف ديگر بروز كند.
چون نجده حج را ادا كرد از مكه سوي مدينه رهسپار شد. اهل مدينه هم
ص: 55
آماده جنگ و دفاع شدند. عبد اللّه بن عمر (كه هميشه از فتنه و جنگ پرهيز ميكرد) يك شمشير بگردن آويخت (و آماده نبرد گرديد). چون نجده بمحل نخل رسيد باو خبر دادند كه فرزند عمر هم شمشير بسته او از جنگ منصرف شد و طائف را قصد كرد در عرض راه دختر عبد اللّه بن عمر بن عثمان را كه نزد دايه خود بود ربود و باتباع خود سپرد. بعضي از ياران او گفتند: نجده براي حفظ اين كنيز (كه بعقيده خوارج از كفار ربوده شده زيرا غير همكيش خود را كافر مي‌پنداشتند) تعصب دار پس بايد او را (در عقيده و ايمان خود) آزمود. بعضي از اتباع او گفتند: اين كنيز را بما بفروش. او گفت: من حق تملك خود را از او (در تقسيم غنيمت بهره خود را) بخشيدم بنابر اين او آزاده و كنيز و برده نمي‌باشد. گفت: پس او را بزني بمن بده. گفت:
او بالغ و مختار است بايد ازدواج وي برضا و پسند خود باشد و من با او گفتگو ميكنم برخاست و باندرون رفت و برگشت و گفت: من با وي مذاكره كردم او براي ازدواج با تو حاضر نشده و قبول نكرده. گفته شده عبد الملك يا عبد اللّه بن زبير باو نوشت اگر نسبت بآن دختر تجاوز شود سرزمين ترا پامال سم ستور خواهم كرد و يك تن از بكر (قبيله نجدة) زنده نخواهم گذاشت. نجده بفرزند عمر نامه نوشت و چند سؤال (در امر دين بطور مجادله و بحث) از او پرسيد. ابن عمر پاسخ داد كه بهتر از ابن عباس بپرسد (كه او داناتر و فقيه است). او از ابن عباس پرسيد (مشكلات دين را ميان گذاشت) و سؤال و جواب ابن عباس مشهور است (كه مؤلف نقل نكرده است) و چون نجدة نزديك طائف رسيد عاصم بن عروة بن مسعود ثقفي نزد او رفت و از طرف قوم خود با او بيعت كرد و بدين سبب نجده از هجوم بر طائف خودداري نمود.
چون حجاج كه براي جنگ ابن زبير لشكر كشيده بود بطائف رسيد بعاصم گفت: اي مرد دو رو تو با نجده بيعت كردي؟ گفت: آري بخدا من ده رو دارم من با نجده بيعت كردم و او را از هجوم بر قوم خود برگردانيدم و نگذاشتم بلاد ما
ص: 56
را ويران كند. نجده پس از آن حاروق را كه حراق باشد بامارت طائف و تباله و سراه (محل) منصوب كرد. سعد طلائع را هم بحكومت نجران و اطراف آن گماشت و خود سوي بحرين برگشت. خوار بار و مواد ضروريه ديگر را از حرمين مكه و مدينه همچنين يمامه منع كرد ابن عباس باو نوشت: ثمامة بن اثال (در عهد پيغمبر) چون اسلام آورد خوار بار و طعام را از مكه منع كرد پيغمبر باو نوشت كه اهل مكه اهل خدا هستند و حال اينكه مشرك بودند آنها را از خوار و بار محروم مكن او هم اطاعت كرد و حمل غله را آزاد نمود.
اكنون ما مسلمان هستيم و تو خوار بار را از ما منع مي‌كني. نجده دوباره حمل ضروريات را آزاد كرد. عمال و امراء نجده در محل خود بودند تا آنكه اتباع نجدة با او اختلاف پيدا كردند (و ضعيف شد) مردم بر آنها چيره شدند اما حاروق كه مردم در طائف او را دنبال كردند و او گريخت چون بعقبه رسيد جمعي از مردم كه او را تعقيب مي‌كردند باو رسيدند و سنگسارش كردند و كشتند
.
ص: 57

بيان اختلاف و كشاكش خوارج و قتل نجده و امارت ابو فديك‌

بعد از آن اتباع نجده دچار اختلاف و كشمكش شدند و بر او اعتراض و ايراد نمودند از جمله اعتراضات اين بود كه ابو سنان حيان بن وائل باو راي داده بود كه از هر كه بيمناك شود محض تقيه و احتياط او را بكشد نجده آن راي نپذيرفت و باو دشنام داد و ناسزا گفت. او هم قصد كشتن و ترور كردن نجده را كرد نجده باو گفت: آيا خداوند بكسي تكليف كرده كه بايد علم غيب داشته باشد و بعلم غيب عمل كند (بهر كه سوء ظن داشته باشد او را بكشد) گفت: نه هرگز گفت: پس ما ناگزير فقط بظاهر عمل كنيم و حكم دهيم (كه اگر كسي تظاهر بايمان و قبول عقيده ما بكند بپذيريم). ابو سنان هم از تصميم خود منصرف شد. يكي از علل اختلاف اين بود كه عطيه بن اسود با نجدة مخالفت و ستيز كرد سبب آن مخالفت اين بود كه نجده عده را از راه صحرا و گروهي را از دريا روانه كرده بود كه عده دريانوردان بيشتر از صحرا- پويان بود. عطيه با او بحث و جدال كرد نجده خشمگين شد و باو دشنام داد عطيه هم غضب كرد و مردم را بر او شورانيد. و نيز بنجده گفته شد كه در سپاه او مردي- باده‌گسار وجود دارد او گفت: آن مرد دلير و نسبت بدشمن سخت‌گير مي‌باشد پيغمبر هم از مشركين مدد مي‌گرفت. عبد الملك بنجده نوشت و او را باطاعت و متابعت
ص: 58
خويش دعوت كرد و باو وعده داد كه امارت يمامه را باو واگذار كند و هر چه خون ريخته هدر و هر چه مال ربوده روا باشد. عطيه باو اعتراض كرد و گفت: عبد الملك وقتي كه دانست او متمايل است و دين و عقيده او سست مي‌باشد باو نامه نوشت (پس او نسبت بخوارج رياكار است) آنگاه عطيه او را ترك و عمان را قصد كرد. يكي از علل اختلاف اين است كه جمعي از او جدا شدند و خواستند كه او از رويه خود باز گردد (توبه كند) او هم سوگند ياد كرد كه آن رويه را ترك كند. آنها هم پس از مواخذه پشيمان شدند و او را ترك كردند و پراكنده شدند. خوارج نسبت باو خرده- گيري كردند و چيزهائي درباره او گفتند و ايراد كردند و بالاخره از او روبرو- گردانيده ابو فديك عبد اللّه بن ثور كه يكي از افراد بني قيس بن ثعلبه بود برياست خود برگزيدند تمام اتباع از او برگشتند و او را تنها گذاشتند ناگزير مخفي شد ابو فديك هم عده بجستجوي او فرستاد و گفت: اگر او را پيدا كرديد نزد من حاضر كنيد باو (ابو فديك) گفته شد اگر نجده را نكشي مردم پراكنده خواهند شد او هم سخت بتعقيب وي كوشيد نجده هم در يك قريه از هجر پنهان شده بود. خانواده كه او را پناه داده بود يك كنيز داشتند كه با يك چوپان مراوده و معاشقه داشت. آن كنيز مقداري عطر از نجده ربود و بخود زد. چون چوپان باو نزديك شد و بوي خوش را استشمام كرد از او پرسيد كه اين عطر را از كجا آوردي؟ گفت: از نجده گرفتم چوپان هم باتباع ابو فديك خبر داد كه نجده در فلان محل مخفي شده آنها هم او را تعقيب كردند و او آماده دفاع شد و توانست از آنها نجات يابد بعد نزد طايفه مادري خود از بني تميم پنهان شد بعد تصميم گرفت كه بعبد الملك پناه ببرد و چون خواست برود اول بخانه خود رفت تا كارهاي خود را بهمسر خويش بسپارد و وصيت كند.
اتباع ابو فديك آگاه شده او را پي كردند يكي از آنها سبقت جست و باو خبر داد او هم از خانه بيرون رفت و شمشير را آخت آن مرد فدكي (تابع ابو فديك) كه باو خبر
ص: 59
داده بود از اسب خود پياده شد و باو گفت: اين اسب را سوار شو و برو كه شايد نجات يابي. گفت: من دوست ندارم شهادتي كه مرا قصد كرده و سوي من آمده از خود دور كنم و من بسياري از اوقات دچار خطر شدم و اين وقت براي نيل شهادت بهترين اوقات است. اتباع ابو فديك بر او هجوم بردند و او را كشتند. او مرد شجاع و كريم بود.
او گويد:
و ان جر مولانا علينا جريرةصبرنا لها ان الكرام الدعائم اگر دوست و مولاي ما باعث شود كه ما دچار بليه و نكبت شويم ما بر آن بليه صبر مي‌كنيم زيرا مردم كريم استوار و پايدار و مانند ستون برقرار هستند.

بيان حكومت مصعب در مدينه‌

در آن سال عبد اللّه بن زبير برادر خود عبيدة بن زبير را از امارت و حكومت مدينه عزل و برادر ديگر را كه مصعب باشد نصب نمود. علت آن تغيير اين بود كه عبيده در خطبه خود گفته بود آيا مي‌بينيد كه خداوند نسبت بقومي كه در يك شتر كه قيمت آن پنج درهم است اختلاف داشتند چه كرد؟ مردم او را ارزياب شتر لقب دادند برادرش عبد اللّه شنيد و او را عزل و مصعب را نصب نمود
.
ص: 60

بيان بناي كعبه بدستور ابن زبير

چون در ايام يزيد كعبه آتش گرفت كه اهل شام مسبب احتراق آن شده بودند عبد اللّه بن زبير ويراني را بحال خود گذاشت كه يادگار ظلم اهل شام و اثر بدنامي و گستاخي آنان باشد. چون يزيد مرد و كار ابن زبير بالا گرفت و مستقر گرديد او تصميم بر ترميم گرفت ولي بجاي ترميم تمام بنياد قديم را از بيخ و بن كند تا با زمين يكسان كرد. ديوارهاي كعبه هم بسبب هدف شدن منجنيق (اهل شام) كج شده و رو بانهدام نهاده بود. حجر اسود را هم (موقتا) نزد خود قرار داد و مردم هنگام حج گرد اساس (ويرانه شده) طواف مي‌كردند تا آنكه ديوار و حصار كعبه را بنا و برقرار كرد و حجر را در آن جا داد. او اين بهانه و ادعا را كرد كه پيغمبر بعايشه گفته بود: اگر عهد قوم تو بكفر نزديك نبود من كعبه را بحال اول زمان ابراهيم بر مي‌گردانيدم و حجر را بر بناي آن اضافه مي‌كردم چون پي را كندند در اساس بنا سنگها و صخرهاي درشت باندازه شتر زير خاك يافتند و چون خواستند يكي از سنگها را بردارند برق و رعد برخاست (ترسيدند) او گفت: همين اساس را بحال خود بگذاريد و روي آن بسازيد. براي كعبه دو در ساخت كه از يكي وارد مي‌شوند و از ديگري خارج. گفته شده بناي كعبه در سنه شصت و چهار آغاز شده بود
.
ص: 61

بيان جنگ ابن خازم و بني تميم‌

در آن سال جنگ ما بين ابن خازم سلمي و بني تميم در خراسان واقع شد.
علت آن اين بود كه طوايف بني تميم مقيم خراسان ابن خازم را ضد قبايل ربيعه ياري كردند چون خراسان براي او (ابن خازم) خالص (و بلا معارض) شد نسبت بطوايف بني تميم تعدي كرد. فرزند خود را محمد بامارت هرات منصوب كرد و بكير بن وشاح را برياست شرطه (پليس و نگهبان) معين و شماس بن دثار عطاردي را باو ملحق كرد. (معاون نمود) مادر محمد هم از بني تميم بود چون ابن خازم نسبت ببني تميم تعدي كرد آنها نزد فرزندش محمد (خواهر زاده خود) در هرات رفتند (و تظلم كردند). ابن خازم بفرزند خويش محمد و بكير و شماس نوشت كه بني تميم را از اقامت در هرات منع كند. اما شماس كه خود ببني تميم پيوست و اما بكير كه آنها را از ورود بهرات منع نمود ولي آنها در آنجا ماندند بكير هم بشماس نوشت كه من بتو سي هزار (درهم) داده‌ام تو بهر يكي از رجال بني تيمم هزار بده و آنها را از اقامت در اين ديار باز بدار آنها قبول نكردند و بانتظار محمد ماندند محمد بشكار رفته بود و چون برگشت او را گرفتند و بند كردند و شب را به مي‌گساري زنده داشتند و هر وقت ميخواستند بول كنند بر او بول مي‌كردند. شماس
ص: 62
به آنها گفت: چون كار باينجا رسيد بهتر اين است كه او را بكشيد. آنها هم برخاستند كه او را بكشند ولي حيان بن مشحبه ضبي آنها را منع كرد و خود را بر محمد افكند كه او را حمايت كند ولي آنها نپذيرفتند محمد را كشتند. ابن خازم از حيان سپاسگزاري كرد و او را زنده داشت و نكشت با آنهايي كه كشته شدند.
كسانيكه مباشر قتل محمد بودند دو مرد يكي عجله و ديگري كسيب نام داشت ابن خازم گفت: بدترين كسبي را با عجله انجام دادند (از دو نام) كه فتنه و شر را با عجله براي قوم خود كشيدند بني تميم سوي مرو رفتند و در آنجا هلال قريعي را بر خود امير نمودند و اغلب آنها بر جنگ ابن خازم تصميم گرفتند. حريش بن هلال مدت دو سال با عبد اللّه بن خازم جنگ كرد و چون مدت جنگ بطول كشيد ابن حريش ندا داد كه اين جنگ بدرازا كشيد براي چه ماهر دو قوم خود را بكشيم تو با من مبارزه كن هر كه حريف را بكشد مالك زمين بشود. ابن خازم جواب داد كه تو انصاف دادي آنگاه براي مبارزه او رفت. هر دو مرد دلير و چون شير نر با هم مبارزه كردند و يك ديگر را نواختند و جولان دادند هيچ يك بر سر حريف چيره نشد. ناگاه ابن خازم غفلت كرد. حريش بر سر او زد. او هم پوستين خود را بر سر كشيد ركاب حريش هم بريده شد و شمشير از دستش افتاد. ابن خازم هم خود را بر گردن اسب خويش انداخت و نزد قوم خود برگشت و روز بعد جنگ تجديد شد. بعد از آن ضربت (كه بسر ابن خازم زده شده) چند روزي ماندند و طرفين از دوام جنگ بستوه آمدند. بر سه فرقه منقسم و تفرقه يافتند. يك فرقه با بحير بن ورقاء راه نيشابور را گرفتند و رفتند. فرقه ديگر بطرف ديگر رفت. و گروه حريش بمرو رود رفتند. ابن خازم هم او را تا قريه ملحمه دنبال كرد حريش با دوازده مرد ماند زيرا اتباع او پراكنده شده بودند. او با همان چند تن در يك ويرانه استراحت كرده بود چون ابن خازم سر رسيد او با اتباع خويش آماده جنگ شد.
ص: 63
يكي از غلامان ابن خازم بر او حمله كرد و زد ولي ضربت وي كارگر نبود. حريش بيكي از ياران خود گفت: شمشير من برنده و تيز نيست چوبي بمن بده كه با آن نبرد كنم باو يك عصا داد او هم با همان عصا بر آن غلام حمله كرد زد و انداخت.
پس از آن بابن خازم گفت: تو از من چه ميخواهي؟ من ترا با اين ملك آزاد گذاشتم و رفتم. گفت: تو باز بر مي‌گردي. گفت: هرگز بر نمي‌گردم. با او صلح كرد بشرط اينكه از خراسان برود و بر نگردد چهل هزار درهم هم باو داد (ابن خازم بحريش) و نيز تعهد كرد كه دين او را بپردازد و آنگاه در كاخ را براي ابن خازم گشود و او را راه داد و پذيرفت، مدتي هم مذاكره و گفتگو كردند در آن اثنا پنبه كه بر زخم ابن خازم بود (از ضربت حريش در مبارزه) افتاد حريش پنبه را برداشت و دوباره بر سر ابن خازم گذاشت. ابن خازم گفت: نوازش امروز تو بهتر از نواختن ديروز تو مي‌باشد. حريش گفت: من از تو و از خداوند معذرت ميخواهم بخدا قسم اگر بند ركاب من پاره نمي‌شد شمشير بمغز تو كارگر مي‌شد حريش در آن واقعه چنين گفت:
ازال عظم ذراعي عن مركبه‌حمل الرديني في الادلاج و السحر
حولين ما أغمضت عيني بمنزلته‌الا و كفي وساد لي علي حجر
بزي الحديد و سربالي اذا هجعت‌عني العيون جلال القارح الذكر (از طبري تصحيح شده) يعني استخوان دست من از شدت خستگي از مفصل جدا شده زيرا شبانه روز چه در آغاز شب و چه هنگام سحر نيزه را حمل مي‌كردم مدت دو سال بدين حال چشم نبستم و بر وساده نخوابيدم بالش من سنگ بود. رخت من آهن شلوار من هم آهن بود. اگر چشمها بسته و مردم بخواب فرو مي‌رفتند من روپوش اسب نجيب خود را بر خود مي‌كشيدم و روپوش خود مي‌كردم.
(بحير بن ورقاء) بفتح باء يك نقطه و حاء بي‌نقطه مكسور و (حريش) با حاء و راء بي‌نقطه و شين نقطه دار
.
ص: 64

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال طاعون كشنده و شديد در بصره واقع شد عبيد اللّه بن معمر هم والي بصره بود بسياري از مردم مردند و مادر عبيد اللّه هم در گذشت و كسي نبود كه جنازه وي را حمل كند ناگزير چند بار بر اجير كردند و حال اينكه فرزند وي امير بود.
در آن سال عبد اللّه بن زبير امير حاج بود. مصعب هم والي مدينه و ابن مطيع امير كوفه و والي بصره ربيعة مخزومي بودند. عبد اللّه بن خازم هم امير خراسان بود. عبد اللّه بن عمرو بن عاص سهمي كه كور شده بود در گذشت او در مصر وفات يافت. گفته شده او در سنه شصت و هشت در گذشت
.
ص: 65

آغاز سنه شصت و شش‌

بيان قيام مختار در كوفه‌

در آن سال و در چهاردهم ربيع الاول مختار در كوفه قيام و عبد اللّه بن مطيع (امير از طرف ابن زبير) را اخراج كرد. علت آن قيام اين بود كه چون سليمان بن صرد كشته شد اتباع او در كوفه از تسامح خود در ياري او پشيمان شدند و چون برگشتند (از ميدان جنگ) مختار در زندان بود كه عبد اللّه بن زيد حطمي (امير سابق) او را حبس كرده بود. همچنين ابراهيم بن محمد بن طلحه كه با امير بود (باعث حبس او شده بود) مختار از زندان براي آنها نامه نوشت و جهاد آنها را چنانكه گذشت ستود و بر ايمان آنها ثنا گفت و آنها را بفتح و ظفر اميدوار كرد. و گفت: من نايب محمد بن علي معروف بابن حنفيه هستم كه بخونخواهي قيام خواهم كرد. رفاعة ابن شداد و مثني بن مخربة عبدي و سعد بن حذيفه بن اليمان و زيد بن انس و احمر بن شميط احمسي و عبد اللّه بن شداد بجلي و عبد اللّه بن كامل نامه مختار را خواندند آنگاه ابن كامل را بنمايندگي خود نزد او فرستادند و پيغام دادند ما چنانكه تو دوست داري و بخواهي هستيم و اگر بخواهي بزندان آمده ترا (با قهر) آزاد كنيم حتماً خواهيم
ص: 66
آمد. او كه بر نيت آنها آگاه شد بسيار خرسند و اميدوار گرديد و گفت: من خود تا چند روز ديگر آزاد خواهم شد.
مختار هم بفرزند عمر (شوهر خواهرش) پيغام داده بود كه من مظلوم و محبوس شده‌ام تو نزد عبد اللّه بن يزيد (امير كوفه) و ابراهيم بن محمد بن طلحه شفاعت كن.
ابن عمر بآن دو نوشت و آنها شفاعت او را قبول و مختار را از محبس آزاد و رها كردند ولي باو قسم دادند كه بآنها آسيب و زيان نرساند و بر آنها قيام و خروج نكند و اگر عهد خود را بشكند بايد هزار شتر در پيرامون كعبه قربان كند و تمام بندگان و كنيزان خود را آزاد نمايد. مختار بنزديكان و دوستان خود گفت: خدا آنها را بكشد (امير و مستوفي) چقدر احمق هستند كه تصور كردند من وفا خواهم كرد.
اما سوگند من كه من اگر بخدا قسم بخورم و كاري بهتر از قسم و قيد سوگند پيدا كنم حتماً سوگند را مي‌شكنم و خلاف قسم عمل مي‌كنم و اگر بتوانم كفاره قسم را خواهم داد. قيام من بر آنها از بقاء سوگند بهتر است. اما قربان كردن شترها و آزاد كردن بندگان كه آن براي من بسيار آسان خواهد بود من آرزو دارم كه كارم بسامان برسد و من مالك يك بنده نباشم. بعد از آن شيعيان باو گرويدند و همه متفق شدند كه او امير باشد و بامارت او راضي شدند. روز بروز بر عده اتباع او افزوده مي‌شد و او بر نيروي خود مي‌افزود تا آنكه ابن زبير عبد اللّه بن يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه را عزل و عبد اللّه بن مطيع را بهر دو كار آنها نصب نمود. او (امير جديد) خواست بكوفه برسد بحير بن رستاز حميري نزد او رفت و گفت: امشب مرو زيرا قمر در عقرب است. (عبارت باصطلاح عرب ناطح كه كله زن يا شاخ زن باشد) او گفت: ما جز شاخ زدن (نطح) چيز ديگري نمي‌خواهيم او هم دچار (نطح) كله زدن شد. فتنه و بليت هم باو احاطه كرده بود و او بسيار شجاع بود. ابراهيم هم بمدينه رفت و خراج و عايدات را كاست و ربود و گفت: فتنه بود (و من ماليات را
ص: 67
خرج كردم) ابن زبير هم از تعقيب او صرف نظر كرد.
ابن مطيع پنج روز باخر رمضان بكوفه (محل امارت خود) وارد شد. اياس بن ابي مضارب عجلي را برياست شرطه برگزيد و باو دستور داد كه نيك رفتار و نيك كردار و نسبت بكسانيكه مورد شك و ريب باشند سختگير باشد. چون بكوفه رسيد بر منبر فراز گشت و خطبه كرد و گفت: اما بعد امير المؤمنين (ابن زبير) مرا بامارت و ايالت بلاد شما فرستاد و دستور داد كه ماليات املاك شما را دريافت كنم و هرگز مازاد عايدات شما را از املاك شما دريافت نكنم يا نگيرم مگر برضا و رغبت شما و نيز نصيحت كرد كه من رويه عمر يا وصيت او را كه هنگام مرگ كرده بود بكار ببرم و همچنين سيره و رفتار عثمان بن عفان پس شما از خدا بينديشيد و مستقيم و معتدل و آرام باشيد. از اختلاف بپرهيزيد و بي‌خردان و تند روان فتنه‌انگيز را باز داريد و اگر چنين نكنيد مرا ملامت مكنيد بلكه خود را ملامت كنيد (زيرا خود كرده‌ايد). بخدا قسم من متمرد راحتي اگر بيمار باشد دچار خواهم كرد و كساني را كه رو برگردانيده و مورد سوء ظن هستند گرفتار خواهم نمود. سائب بن مالك اشعري برخاست و گفت: اما گفته تو كه مازاد عايدات املاك خود را برضاي خود از ما گرفته شود كه من شهادت مي‌دهم كه هرگز كسي راضي نخواهد بود كه مازاد ملك خود را بشما بدهد. عايدات املاك ما فقط ميان ما بايد تقسيم شود و راه ديگري نيست. اما رفتار و رويه شما كه ما فقط رويه و رفتار علي بن ابي طالب را طالب هستيم كه او بدان رويه (نيك) در بلاد ما رفتار (و حكومت) كرد تا وقتي كه وفات يافت. ما بسيره و رفتار عثمان چه در املاك و چه در نفوس ما هرگز راضي نخواهيم شد همچنين سير و رويه عمر بن الخطاب اگر چه رفتار او بهتر از رويه عثمان بوده و او نيك خواه مردم بود ولي ما (جز رويه علي) رفتار ديگري نمي‌پسنديم و نمي‌خواهيم. زيد بن انس گفت: سائب راست
ص: 68
مي‌گويد و در حقيقت گوئي صادق است. ابن مطيع گفت: ما هر رويه كه شما مي‌پسنديد درباره شما بكار خواهيم بست.
اياس بن مضارب (رئيس پليس) نزد ابن مطيع (والي) رفت و گفت: سائب بن مالك يكي از بزرگان رؤساء و اتباع مختار است. تو بفرست مختار را احضار كن و چون او حاضر شود او را بزندان بسپار تا كار مردم بسامان برسد و مردم معتدل و مستقيم شوند زيرا كار او بالا گرفته و بيم آن ميرود كه قيام كند و بشورد. ابن مطيع هم زائد بن قدامه و حسين بن عبد اللّه برسمي را كه از قبيله همدان بود نزد مختار روانه كرد آنها گفتند: امير ترا احضار كرده اطاعت كن. مختار هم حاضر شد كه برود.
زائده و نماينده امير اين آيه را خواند: (و اذ يمكر بك الذين كفر ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك) كفار نسبت بتو حيله و مكر مي‌كنند كه ترا دچار كنند يا بكشند يا بيرون كنند. مختار فوراً رخت خود را كند و گفت يك روپوش (قطيفه) بر من بيندازيد كه من دچار تب و لرز شده‌ام: بامير بگوييد كه چنين حالي براي او رخ داده. آنها نزد ابن مطيع برگشتند و وضع و حال او را گفتند و او از تعقيب مختار صرف نظر كرد.
مختار هم باتباع و ياران خود اطلاع داد و آنها را در پيرامون خانه خود جمع و آماده كرد كه در خانه‌هاي مجاور اقامت و مستعد دفاع شدند. او خواست در آن وقت قيام كند آن هم در ماه محرم ولي ناگاه مردي از مردم شبام رسيد. او مرد بزرگوار و شريف از قبيله همدان و طايفه شبام كه نام او عبد الرحمن بن شريح جشمي بود او سعيد بن منقذ ثوري او سعر بن ابي سعر حنفي و اسود بن جراد كندي و قدامه بن مالك جشمي را ديد و بآنها گفت: مختار قصد دارد كه قيام و ما را بجنگ وادار كند و ما نمي‌دانيم كه آيا او از طرف محمد حنفيه آمده (يا ادعا مي‌كند و دروغ مي‌گويد) هان برخيزيد كه نزد ابن حنفيه (در حجاز) برويم و از او بپرسيم و خبر مختار را هم بدهيم كه اگر او بما اجازه داد ما از مختار متابعت خواهيم كرد اگر ما را نهي و منع
ص: 69
كرد كه ما خودداري مي‌كنيم.
بخدا هيچ چيز در دنيا براي ما از سلامت دين ما گرامي‌تر نخواهد بود آن عده ابن حنفيه را قصد كردند و باو رسيدند. او احوال و اوضاع مردم را از آنها پرسيد و آنها همه چيز را شرح دادند و خبر قيام مختار و دعوت او را باو دادند و از او اجازه متابعت و اطاعت او را خواستند چون سخن خود را خاتمه دادند (محمد بن حنفيه) پس از حمد و ثناي خداوند و شرح فضايل خاندان نبوت و ذكر مصيبت و قتل حسين بآنها گفت: اما آنچه ياد آوري گرديد از خونخواهي ما بخدا. قسم من آرزو دارم كه خداوند انتقام ما را از دشمنان ما بگيرد و منتقم و خونخواه هر كه ميخواهد باشد.
آنها گفتند اگر او (محمد بن حنفيه) اكراه داشت حتما مي‌گفت مكنيد. آنها مراجعت كردند در حاليكه گروهي از شيعيان منتظر قدوم آنها بودند كه با چه نظري مراجعت خواهند كرد. بمختار هم خبر سفر آنها را داده بودند و براي مختار رفتن آنها بسي ناگوار بود او مي‌ترسيد اگر باز گردند شيعيان را نااميد كنند و از متابعت وي باز دارند چون بكوفه رسيدند پيش از اينكه بخانه‌هاي خود بروند بر مختار وارد شدند او پرسيد از پشت سر چه خبر داريد؟ شما دچار فتنه شده بوديد سوء ظن و شك و ريب داشتيد. آنها گفتند بما امر شده كه متابعت و ترا ياري كنيم. گفت. اللّه اكبر. برويد شيعيان را جمع كنيد آنها هر كه نزديك بود از شيعيان گرد آوردند. مختار بشيعيان كه تجمع كرده بودند گفت: جماعتي از مردم خواستند بر حقيقت دعوت من آگاه شوند نزد امام مهدي (محمد ابن حنفيه) رفتند و از او پرسيدند او هم بآنها گفت كه من وزير و يار و نماينده و رسول او هستم و بشما امر داد كه بمتابعت و نصرت من كمر بنديد و هر چه من دعوت كنم اطاعت كنيد و با روا دارندگان حرام جنگ و بخون خواهي اهل بيت پيغمبر كه خداوند آنها را برگزيده قيام كنيد. عبد الرحمن بن شريح برخاست و بآنها خبر مسافرت خود را داد و گفت: ابن حنفيه بما امر كرد كه
ص: 70
او (مختار) را ياري كنيم و نيز گفت: هر كه حاضر است بهر كه غايب باشد خبر بدهد و ابلاغ كند (دستور و فرمان محمد بن حنفيه را) برخيزيد و آماده شويد جماعت ديگري از ياران او برخاستند و مانند گفته او را گفتند. شيعيان تجمع كرده و هر جا كه بودند اطاعت نمودند. از بزرگان آنها شعبي و پدرش شراجيل بودند.
چون آماده قيام و جنگ شد بعضي از ياران او گفتند: اشراف و اعيان اهل كوفه بر جنگ ما و متابعت ابن مطيع اجماع و اتفاق دارند. اگر ابراهيم بن اشتر (مالك) دعوت ما را اجابت كند ما بايجاد يك قوه ضد دشمن اميدوار خواهيم شد.
زيرا او جوانمرد رئيس و فرزند مرد شريف و داراي عشيره گرامي و عده فزون مي‌باشد. مختار بآنها گفت: او را دعوت كنيد آنها هم باتفاق شعبي نزد او رفتند و باو خبر تصميم خود را دادند و از او ياري و همكاري خواستند تولي پدرش را نسبت بعلي يادآوري كردند كه او (مالك اشتر) هوا خواه و دوستدار علي و خاندان او بود.
ابراهيم گفت: من دعوت شما را نسبت بخونخواهي حسين و خانواده او اجابت مي‌كنم بشرط اينكه كار خود را بمن بسپاريد (مرا امير كنيد) گفتند: تو شايسته اين كار هستي ولي راه و چاره نداريم زيرا مختار از طرف مهدي (محمد بن حنفيه) آمده و بما امر شده كه او را اطاعت و متابعت كنيم ابراهيم سكوت اختيار كرد و بآنها پاسخ نداد بمختار خبر گفتگوي خود را دادند. سه روز صبر كرد و بعد با عده بيشتر از ده تن كه شعبي و پدرش از آنها بودند نزد ابراهيم رفتند بر او وارد شدند و او براي آنها بالش و وساده آماده كرد. مختار با خود ابراهيم بر يك گليم نشست.
مختار باو گفت: اين نامه از مهدي محمد بن علي امير المؤمنين كه امروز بهترين مردم روي زمين است و فرزند بهترين خلق خداوند است رسيده كه او و پدرش بعد از انبياء و پيغمبران پاكترين و بهترين مردم است و او از تو خواسته كه ما را ياري كني و نصرت دهي شعبي گفت: ان نامه نزد من بود چون
ص: 71
سخن مختار خاتمه يافت بمن گفت: نامه را باو بده شعبي هم نامه را باو داد او نامه را خواند كه چنين بود. از محمد مهدي بابراهيم بن مالك اشتر درود بر تو.
من خداوندي را حمد مي‌كنم كه شريك ندارد اما بعد كه من وزير خود را نزد شما فرستاده‌ام كه او استوار است و من او را برگزيده‌ام و از او راضي هستم و باو امر داده‌ام كه با دشمنان ما جنگ كند و بخونخواهي خاندان ما قيام نمايد تو هم بنفس خود و عشيره خود و هر كه از تو اطاعت و متابعت كند او را ياري كن كه مرا ياري خواهي كرد. اگر تو اطاعت كني و دعوت مرا بپذيري نسبت بمن داراي فضل و حق خواهي بود. تو هم مالك زمام خيل و سالار هر لشكري كه بجنگ مي‌رود خواهي بود هر شهري كه فتح مي‌شود تحت فرمان تو خواهد بود. منبر آن شهر هم بتو اختصاص خواهد يافت مرزها هم در دست تو و تو والي هر بلادي كه گشوده ميشود خواهي بود از كوفه تا آخرين نقطه شام.
چون از خواندن نامه فراغت يافت گفت: ابن حثفيه پيش از اين بمن نامه مي‌نوشت و در نامه خود فقط نام خود و پدرش و نام من و پدرم را مي‌نوشت (ادعاي امارت يا خلافت نداشت) مختار گفت: آن زمان گذشت و اين زمان ديگري است گفت: چه كسي مي‌داند كه اين نامه از اوست (گواهي بدهد). جماعتي كه در آنجا بودند گواهي دادند كه آن نامه خود محمد بن حنفيه است. شهود هم زيد بن انس و احمر بن شميط و عبد اللّه بن كامل و اتباع آنها بودند ولي شعبي گواهي نداد. چون آنها همه شهادت دادند ابراهيم از صدر برخاست و مختار را در صدر نشاند و با او بيعت كرد. از آنجا خارج شدند. ابراهيم بشعبي گفت: تو شهادت ندادي پدرت هم گواهي نداد. آيا آنها شهادت بر حق داده‌اند؟ گفت: آنها پيشوايان قراء و بزرگان و نيكان شهر و پهلوانان و سواران عرب هستند. هرگز جز حق چيزي نمي‌گويند. او نام آنها را ياد داشت كرد و آن يادداشت را نگهداشت.
ص: 72
ابراهيم عشيره خود را نزد خويش خواند. همچنين ياران و اتباع در آغاز هر شب هم نزد مختار مي‌رفت و بتدبير امور و مشورت مي‌پرداختند. تصميم گرفتند كه شب پنجشنبه چهاردهم ماه ربيع الاول سنه شصت و شش قيام كنند. چون آن شب موعود فرا رسيد ابراهيم براي ياران خود نماز خواند (پيشنماز) او و اصحاب او همه مسلح بودند. اياس بن مضارب نزد عبد اللّه بن مطيع رفت و گفت: مختار در يكي از اين دو شب (امشب و فردا شب) بر تو قيام و خروج خواهد كرد، من هم فرزند خود را (با عده) بمحل كناسه فرستادم. اگر تو هر يكي از بزرگان كوفه را با عده بيكي از جهات بفرستي مختار حساب كار خود را مي‌كند و مي‌ترسد ابن مطيع (امير) عبد الرحمن بن سعيد بن قيس همداني را سوي جبانه سبيع (محل) فرستاد (با عده) باو گفت: تو قوم خود را مراقبت كن كه در آنجا حادثه رخ ندهد كعب بن ابي كعب خثعمي را هم سوي جبانة بشر فرستاد. زحر بن قيس جعفي را بجبانه كنده و عبد الرحمن بن مخنف را بجبانه صائدين و شمر بن ذي الجوشن را بجبانه سالم و يزيد بن رويم را بجبانه مراد فرستاد و بهر يكي از آنها هم دستور داد كه بر حذر باشند از طرف آنها دشمن رخنه پيدا نكند.
شبث بن ربعي را هم بمحل سنجه فرستاد و گفت: اگر صداي قوم (دشمن) را بشنوي عده براي جنگ آنها بفرست. روز دوشنبه هم در اماكن خود كه جبانه‌ها باشد قرار گرفتند. شب سه شنبه هم ابراهيم بقصد ديدن مختار (بعادت هر شب) خارج شد. شنيده بود كه محلات جبانه همه پر از مرد و سلاح شده و اياس بن مضارب (با پليس) اطراف بازار و كاخ را محافظت مي‌كرد. ابراهيم با خود صد زره پوش برد ولي روي زره‌ها قبا پوشيده بودند (كه معلوم نشود) اتباع او گفتند: بهتر اين است از بي راهه برويم گفت: بخدا قسم من از ميان بازار و كنار كاخ آشكار خواهم رفت و در دل آنها رعب و بيم خواهم افكند و بآنها ثابت خواهم كرد كه در نظرم خوار
ص: 73
و ناتوان هستند او از طرف در فيل (دروازه مسجد تاكنون هم بهمين نام مانده) رفت اياس بن مضارب پليس مسلح آنها را ديد و پرسيد: شما كه هستيد؟ ابراهيم گفت:
من ابراهيم بن اشتر هستم. اياس گفت: اين عده براي چه همراه تو آمده و چه مقصودي داري؟ من ترا رها نخواهم كرد مگر اينكه نزد امير بروي. ابراهيم گفت: راه ما را آزاد بگذار گفت: نخواهم كرد. با اياس بن مضارب مردي از همدان ابو قطن نام داشت همراه بود. او را گرامي داشت. او هم با ابراهيم ابن اشتر دوست بود. فرزند اشتر باو گفت: اي ابا قطن پيش بيا. او نزديك شد و تصور كرد كه ابراهيم نزد اياس از او شفاعت خواهد خواست چون نزديك شد ابراهيم نيزه او را گرفت و همان نيزه را بگردن اياس فرو برد كه اندكي از آن از زره نمايان بود. او را بر زمين انداخت بيكي از اتباع خود فرمود كه سرش را ببرد و بريد. اتباع اياس پراكنده شدند و نزد ابن مطيع برگشتند. او هم فرزند اياس را بجاي پدر منصوب كرد كه فرمانده پليس و نگهبانان شد كه راشد نام داشت. بجاي راشد هم كه در كناسه بود سويد بن عبد الرحمن منقري ابو قعقاع را فرستاد.
ابراهيم بن اشتر نزد مختار رفت و گفت: ما تصميم گرفته بوديم كه فردا شب خروج كنيم ولي اكنون حادثه رخ داده كه ما را ناگزير مي‌كند همين امشب قيام كنيم.
مختار از خبر قتل اياس بسيار خرسند و خوشحال شد و گفت: اين اول پيروزي است بخواست خداوند بعد از آن بسعد بن منقذ گفت. برخيز و آتش را در بلنديها (جاي اخطار) بيفروز و نيها را روشن كن و اعلان اجتماع را بده. اي عبد اللّه بن شداد تو هم برو و فرياد بزن «يا منصور امت» (اي منصور) (پيروز شده) بكش. (شعار آنها) تو هم اي شعبان بن ليلي و تو اي قدامه بن مالك برخيزيد و ندا بدهيد «يا لثارات- الحسين» انتقام و خونخواهي حسين. خود هم سلاح را بر تن گرفت. ابراهيم باو گفت:
ص: 74
آنهايي كه در جبانه‌ها (كويها) آماده هستند مانع رسيدن اتباع ما مي‌باشند. اگر تو با من نزد قوم من بيائي كه من آنها را دعوت كنم آنگاه باتفاق قوم من در شهر و اطراف كوفه گردش و شعار خود را اعلان كنيم. هر كه با شعار ما موافق باشد بما ملحق خواهد شد و هر كه بما برسد او را نزد خود نگه مي‌داريم تا عده تكميل شود و اگر بنبرد تو شتاب شود كساني گرد تو خواهند بود كه از تو دفاع و حمايت كنند تا من دوباره نزد تو برگردم. مختار گفت. بكن هر چه ميداني ولي بايد امير را قصد كني و او را بكشي در عرض راه هم سرگرم جنگ مباش و خود را از شتاب نزد امير آنها باز مدار مگر اينكه در راه از جنگ ناگزير باشي (تا راه را براي خود باز كني) و مگر اينكه ديگران نبرد ترا آغاز كنند. ابراهيم با ياران خود رفت و جماعتي از قوم او دعوت وي را اجابت كردند و او راهها و كويهاي شهر را طي كرد و تا توانست از جنگ با نگهبانان و دسته‌هاي حامي شهر خودداري نمود و از سنگرهاي محل حراست امراء كه ابن مطيع آنها را فرستاده بود پرهيز مي‌كرد مبادا با آنها روبرو و از جنگ ناگزير شود تا بمحل مسجد سكون رسيد كه با خيل زحر بن قيس جعفي مقابله كرد كه آنها بدون امير بودند. ابراهيم بر آنها حمله كرد و آنها را بعقب راند تا آنكه ناگزير شكست خورد بمحل جبانه كنده پناه بردند. ابراهيم در آن جنگ مي‌گفت: خداوندا تو مي‌داني كه ما براي انتقام خانواده پيغمبر تو غضب كرده و بخونخواهي آنها قيام نموده‌ايم ما را بر آنها نصرت بده. پس از اينكه ابراهيم آنها را منهزم كرد از آن محل برگشت.
پس از آن ابراهيم جبانه اتير را قصد كرد. محافظين محل شعار دادند ناگاه سويد بن عبد الرحمن منقري براي احراز مقام نزد ابن مطيع (امير) حمله كرد تا ابراهيم بخود آمد او را نزد خود ديد (كه غافل‌گير كرده بود) ابراهيم باتباع خود گفت: اي شرطه خداوند (پليس خدا) پياده شويد. شما بفتح و
ص: 75
ظفر از اين سيه كاران فاسق كه خون خاندان پيغمبر را ريخته‌اند احق و اولي هستيد. آنها هم پياده شدند. ابراهيم بر دشمن حمله كرد و آنها از هجوم او گريختند تا بصحرا رسيدند كه يكي بر ديگري مي‌افتادند و مي‌گريختند و يك ديگر را در فرار ملامت مي‌كردند و باز ابراهيم و اتباع او آنها را دنبال كردند تا بكناسه راندند اتباع ابراهيم باو گفتند: آنها را تعقيب كن و بيم و ترس آنها را مغتنم بدان. گفت:
نه بهتر اين است كه برفيق خود (مختار) برسيم كه او را از وحشت تنهائي و بي‌ياوري نجات دهيم آنگاه او بر پيروزي ما آگاه خواهد شد و دليرتر گردد. همچنين ياران او كه بر ظفر ما آگاه شوند خرسند و شجاع خواهند شد و من اطمينان ندارم كه تاكنون دشمن او را قصد نكرده باشد. ابراهيم (با عده) رفت تا بدر خانه مختار رسيد.
صداي غوغا را شنيد كه طرفين مشغول جنگ شده بودند و شبث بن ربعي از طرف سنجه (خارج) رسيده بود و مختار يزيد بن انس را براي نبرد او روانه كرده بود حجار بن ابجر عجلي نيز مختار را قصد كرده بود كه احمر بن- شميط را بمقابله و دفع او فرستاده بود. در آن هنگام كه مردم جنگ مي‌كردند ابراهيم از ناحيه قصر رسيد. حجاز و اتباع او شنيدند كه ابراهيم از پشت سر بآنها حمله كرده ناگزير قبل از رسيدن او در كوچه‌ها پراكنده شدند. (گريختند) قيس بن طهفة نهدي كه از ياران مختار بود با عده صد تن رسيد و بر شبت بن ربعي كه مشغول جنگ با يزيد بن انس بود حمله كرد. شبث ناگزير راه را براي اتباع مختار باز كرد و خود نزد ابن مطيع رفت و گفت: تمام امراء كه در محلات متفرق و در صدد دفاع هستند بايد جمع شوند و براي جنگ اين قوم (اتباع مختار آماده باشند زيرا كار آنها بالا گرفته و مختار هم خروج و قيام كرده و در حال پيش رفتن است. چون مختار بر گفته و پيشنهاد شبث آگاه شد خود با ياران دير هند را در سنجه قصد كرد، ابو عثمان نهدي هم ميان چاكرها (ايرانيان و سربازان و غلامان) قيام كرد و فرياد زد: هان وقت انتقام و خونخواهي حسين رسيده است. چاكرها در خانه‌هاي خود
ص: 76
بودند از كعب خثعمي كه راهها را بر آنها بسته بود مي‌ترسيدند، چون ابو عثمان با عده خود رسيد و شعار داد آنها دلير شده خروج نمودند. ابو عثمان فرياد مي‌زد «يا منصور امت» اي پيروزمند بكش كه شعار شيعيان بود. او مي‌گفت:
«يا لثارات الحسين» انتقام و خونخواهي حسين. اي مردم اين محل هان بدانيد وزير استوار آل محمد (مختار) ظهور و قيام كرده و اكنون در دير هند است. او مرا فرستاده كه شما را دعوت كنم و مژده بدهم قيام كنيد و بيرون آئيد و آماده شويد رحمت خداوند شامل حال شما باد. آنها هم از خانه‌ها بيرون مي‌آمدند و فرياد مي‌زدند. انتقام خون حسين. با كعب هم جنگ كردند و او ناگزير راه آنها را باز و آزاد كرد تا بمختار رسيدند و باو گرويدند. عبد اللّه بن قتاده هم با عده دويست تن قيام كرد و بمختار پيوست. كعب راه را بر آنها بسته بود چون دانست كه آنها از قوم خود او هستند بآنها راه داد. طايفه شبام كه از قبيله همدان بود در آخر شب قيام كرد (كه بمختار ملحق شود). عبد الرحمن بن سعيد همداني خبر آنها را شنيد بآنها پيغام داد اگر قصد داريد بمختار ملحق شويد از جبانه سبيع گذر مكنيد. آنها هم بمختار پيوستند. عده كه بمختار ملحق شدند بالغ بر سه هزار و هشتصد تن گرديد كه آنها از عده دوازده هزار تن بوده كه با مختار بيعت نمودند. آن عده سحرگاه نزد او تجمع نمودند. صبح او از صف آرائي عده خود فراغت يافته بود و در آغاز وقت كه هنوز تاريك بود نماز براي اتباع خود (امام جماعت) خواند. ابن مطيع هم بتمام محلات فرستاد كه لشكريان پراكنده همه در مسجد جمع شوند براشد بن اياس (پدر كشته) فرمان داد كه ندا دهد. ذمه ما بري (از عهد و متابعت ما خارج) است از كسي كه اين ندا را بشنود و در مسجد حاضر نشود. ابن مطيع عده سه هزار سلحشور بفرماندهي شبث ربعي براي جنگ مختار فرستاد. راشد بن اياس را هم با عده چهار هزار تن شرطه روانه
ص: 77
كرد. شبث مختار را قصد كرد و او خبر آمدن شبث را شنيد كه تازه نماز صبح را خاتمه داده بود. سعر بن ابي سعر حنفي هم بمختار رسيد كه او جز در آن وقت قادر بر قيام و خروج نبود و او از ياران مختار بشمار مي‌آمد. در عرض راه راشد بن اياس را با عده پليس ديد و خبر آنها را بمختار داد. مختار هم ابراهيم بن اشتر را با عده هفتصد مرد بمقابله راشد فرستاد. گفته شده ششصد سوار و شش صد پياده بودند. نعيم بن هبيره برادر مصقله بن هبيره را با سيصد سوار و ششصد پياده بمقابله شبث بن ربعي فرستاد. مختار بهر دو فرمانده دستور داد كه در جنگ عجله كنند و هرگز در قبال عدو هدف و دچار نشوند زيرا عده دشمن فزونتر است. ابراهيم راشد را قصد كرد. مختار يزيد بن انس را بمحل مسجد شبث با عده نهصد جنگجو پيشاپيش خود فرستاد (كه خود بدنبال رفت). نعيم بشبث رسيد و سخت جنگ كرد. نعيم سعر بن ابي سعر را فرمانده سوار كرد و خود با پيادگان بقتال اتباع شبث كمر بست تا آفتاب طلوع كرد و بلند شد اتباع شبث گريختند و در خانه‌هاي خود پنهان شدند. شبث آنها را ندا داد و بتجديد جنگ وادار كرد عده از آنها قبل از آن پراكنده شده بودند نعيم خود پايداري و دليري كرد تا كشته شد. سعر بن ابي سعر هم اسير شد. جمعي از اتباع او هم گرفتار شدند. شبث عرب را كه اسير شده بودند آزاد كرد و موالي (غلامان- ايرانيان) را كشت. شبث پيش رفت تا بمختار رسيد و او را محاصره كرد. مختار هم بسبب قتل نعيم سست و ضعيف شده بود.
ابن مطيع يزيد بن حارث را با عده دو هزار مرد فرستاد كه راهها را بگيرد.
مختار هم فرماندهي سوار را بيزيد بن انس واگذار كرد و خود با پيادگان حمله نمود. سواران شبث بر او حمله كردند و او پايداري و دليري كرد. يزيد بن انس فرياد زد: اي گروه شيعه شما پيش از اين در راه محبت خاندان پيغمبر كشته مي‌شديد. دست و پاي شما بريده و چشم شما كور مي‌شد، بر نخل خرما بدار
ص: 78
كشيده مي‌شديد و حال اينكه شما هميشه مطيع دشمن و در خانه خود ساكن و آرام بوديد. اكنون با اين قيام و ستيز چه تصور مي‌كنيد آيا شما را آسوده و آزاد خواهند گذاشت؟ بخدا قسم اگر آنها بر شما غالب شوند نخواهند گذاشت كه يك چشم از شما بينا و يك تن زنده باشد. آنها شما را بخواري خواهند كشت و نسبت بفرزندان و زنان شما تجاوز و تعدي خواهند كرد بخدا سوگند هيچ چيز شما را نجات نمي‌دهد جز پايداري و دليري و بردباري. جز زدن و دريدن و بريدن و از جان گذشتن چاره نيست. هان آماده حمله و هجوم باشيد. آنها زانو بر زمين زدند و منتظر فرمان او شدند كه حمله كنند.
اما ابراهيم بن اشتر كه او با راشد كه با چهار هزار آمده بود مقابله نمود ابراهيم باتباع خود گفت: از فزوني عده اينها مترسيد. بخدا قسم بس اتفاق افتاده يك مرد دلير بهتر از ده مرد است. خدا يار بردباران و پايداران است.
آنگاه خزيمه بن نصر را فرمانده سواران كرد. خود با پيادگان پياده شده و پيش رفت بعلم دار خود گفت پيش برو و آن عده يا اين عده را پيش ببر. طرفين سخت نبرد كردند.
خزيمه بن نصر عبسي هم بر راشد حمله كرد و او را كشت و فرياد زد من راشد را كشتم.
بخداي كعبه سوگند من او را كشتم اتباع راشد گريختند. ابراهيم و خزيمه و اتباع آنها پس از قتل راشد سوي مختار رفتند. بمختار مژده قتل راشد را داد نماينده آنها بمختار رسيد و خبر داد. مختار و اتباع او همه يكباره تكبير كردند قوت قلب يافته دلير شدند.
اتباع ابن مطيع هم نااميد و خوار شدند. ابن مطيع حسان بن فائد بن بكر عبسي را با دو هزار لشكري فرستاد آنها با ابراهيم مقابله كردند ابراهيم از پيوستن آنها باتباع ابن مطيع در محل سنجه مانع شد. آنها جنگ نكرده از حمله ابراهيم پراكنده شده گريختند حسان ماند كه بقيه اتباع خود را حمايت كند خزيمه او را شناخت باو گفت: اي حسان اگر خويشي در ميان نبود من ترا مي‌كشتم بگريز
ص: 79
و جان خود را برهان. او برگشت كه اسبش لغزيد و افتاد. مردم هم بر او هم هجوم برده كه او را بكشند. او هم مدت يك ساعت جنگ و دفاع كرد خزيمه رسيد و باو گفت تو در امان هستي خود را بكشتن مده. مردم هم از او برگشتند. خزيمه بابراهيم گفت: اين پسر عم من است و من باو امان داده‌ام ابراهيم گفت: آفرين بسيار نيك كردي. فرمان داد اسب او را آوردند. او را سوار كردند و گفتند: نزد خانواده خود برو، ابراهيم خود- را بمختار رسانيد در حاليكه شبث بن ربعي از هر طرف (مختار را) احاطه و محاصره كرده بود. يزيد بن حارث كه مامور حراست راهها بود از طرف محل سنجه با ابراهيم مقابله كرد و خواست مانع رفتن او بشود تا با شبث جنگ نكند. ابراهيم عده از اتباع خود را كه خزيمه بن نصر فرمانده آنها بود بمقابله يزيد فرستاد و خود با ساير ياران بياري مختار كه با شبث نبرد مي‌كرد شتاب نمود. چون بمحل جنگ رسيد ابراهيم از يك طرف و يزيد بن انس از طرف ديگر هر دو بر شبث حمله كردند شبث و اتباع او تا ديار كوفه منهزم شدند. خزيمة بن نصر بر يزيد بن حارث هجوم برد و او را منهزم نمود منهزمين بر مدخل كوچه‌ها و خانه ازدحام كردند. مختار هم رسيد و خواست بر منهزمين حمله كند. او را تير باران كردند و مانع دوام حمله و پيشرفت شدند. او از آن راه نتوانست داخل شهر كوفه بشود (كه جنگ در خارج كوفه و محل سنجه بود) مردم (لشكريان) از سنجه گريختند و نزد ابن مطيع رفتند. خبر قتل راشد هم باو داده شد او سخت ناتوان و پريشان گرديد. عمرو بن حجاج زبيدي باو گفت: اي مرد تسليم مشو خود شخصاً برو و مردم را بجنگ دعوت و تشجيع كن. مردم همه با تو هستند باستثناء اين گروه كه قيام و خروج كرده‌اند كه خداوند آنها را رسوا و خوار خواهد كرد من هم نخستين كسي خواهم بود كه دعوت ترا اجابت كند. عده را با من وعده با ديگري روانه كن. ابن مطيع از كاخ بيرون رفت و مردم را سخت
ص: 80
ملامت و توبيخ كرد كه چرا گريختند. آنها را بادامه جنگ با مختار وادار نمود.
چون مختار ديد كه يزيد بن حارث مانع ورود او بشهر گرديد از آن راه عدول كرد و از طريق خانه‌هاي مزينه و احمس و بارق رفت كه خانه‌هاي آنها از يك ديگر جدا بود. چون از آن طريق وارد شهر شدند مردم باتباع او آب دادند ولي او ننوشيد زيرا روزه بود. احمر بن شميط بابن كامل گفت: آيا او روزه گرفته؟ گفت: آري.
گفت اگر روزه را بشكند نيرومندتر خواهد بود. گفت: او معصوم است و خود او بهتر مي‌داند (بعصمت او قائل شدند) احمر گفت: راست مي‌گوئي استغفر اللّه. مختار گفت: اين محل شايسته جنگ است و براي جنگ نيك ميباشد. ابراهيم گفت:
خداوند آن قوم را منهزم كرد رعب را در دل آنها افكند. بيا برويم كه بخدا براي گرفتن قصر مانعي نمانده مختار در آن محل پير مردان و ضعفاء ناتوان و معلولين را گذاشت و ابو عثمان نهدي را بحفظ آنها گماشت و ابراهيم را پيش انداخت و رفت. ابن مطيع هم عمرو بن حجاج را با دو هزار مرد فرستاد كه بآنها رسيد. مختار بابراهيم پيغام داد كه تو برو و از آنها بگذر و خود را بجنگ آنها معطل مكن. ابراهيم از آنها گذشت و سوي كاخ رفت. مختار بيزيد بن انس دستور داد كه با عمرو بن حجاج مقابله كند. او رفت و مختار هم بدنبال ابراهيم رفت سپس در محل مصلي خالد بن عبد اللّه توقف كرد.
ابراهيم هم رفت كه از محل كناسه داخل كوفه شود شمر بن ذي الجوشن با عده دو هزار كس بمقابله او پرداخت مختار هم سعيد بن منقذ همداني را بجنگ شمر فرستاد كه هر دو مشغول جنگ شدند. مختار بابراهيم پيغام داد كه سير خود را (سوي قصر) ادامه بده. او رفت تا بجاده شبث رسيد ناگاه نوفل بن مساحق با دو هزار مرد رسيد. گفته شده پنج هزار ولي صحيح همان است كه ذكر شد.
ابن مطيع دستور داد كه منادي ندا دهد مردم بابن مساحق ملحق شوند ابن مطيع هم بيرون رفت و در كناسه ايستاد. شبث بن ربعي را در قصر گذاشت (براي حراست)
ص: 81
ابن اشتر بابن مطيع نزديك شد. باتباع خود فرمان داد كه پياده شوند بآنها گفت، از اين مترسيد كه بگويند شبث يا آل عتيبه يا آل اشعث يا آل يزيد بن حارث يا آل فلان و فلان بجنگ شما آمده‌اند. آنگاه طوايف و خانواده‌هاي كوفه را يكي بعد از ديگري شمرد و نام برد. اينها اگر ضربت گرما گرم شمشير را بچشند از گرد ابن مطيع پراكنده شده مي‌گريزند: آنها مانند گله از حمله گرگ خواهند گريخت. آنها هم هر چه فرمان داد اطاعت كردند (فرمان ابراهيم). ابن اشتر هر دو دامان قباي خود را گرفت و بكمربند خويش بست قبا بر زره پوشيده بود. همينكه ابراهيم بر آنها حمله كرد گريختند و از فرط بيم يكي بر ديگري سوار مي‌شدند يا مي‌افتادند همه در دهانه كوچه‌هاي تنگ ازدحام مي‌كردند و سخت دچار هراس شده بودند. فرزند اشتر (آنها را شكست داده) بابن مساحق رسيد. عنان اسب او را گرفت و شمشير را حواله سر او كرد. او گفت: اي فرزند اشتر ترا بخدا آيا ميان من و تو كينه يا خون و خونخواهي بوده؟ ابراهيم از كشتن او صرف نظر كرد و باو گفت: فراموش مكن (عفو مرا) او هميشه بياد مي‌آورد و سپاس مي‌كرد. آنها گريخته بكناسه پناه بردند و اتباع ابراهيم بدنبال آنها بودند تا بمسجد و بازار رسيدند ابن مطيع و اشراف و اعيان را جز عمرو بن حريث محاصره كردند زيرا او بخانه خود رفته بود ولي بعد خارج شد و بصحرا رفت تا محاصره شد. مختار هم رسيد و بيك طرف بازار قرار گرفت و ابراهيم را بمحاصره قصر وادار نمود، از طرف ديگر يزيد بن انس و احمر بن شميط را بتكميل محاصره وادار كرد. از سه طرف (سه سردار) محاصره بعمل آمد. محاصره را سختتر كردند. شبث بابن مطيع گفت: تو در فكر خود و ملازمين خود باش بخدا سوگند آنها بگرفتاري تو نيازمند هستند و از تو دست بر نمي‌دارند گفت. بمن راي بدهيد كه چه بايد بكنم. شبث گفت: عقيده من اين است كه براي خود و براي ما امان بگيري و بروي و خود را بكشتن ندهي ابن مطيع گفت: من اكراه دارم كه خود براي خويش
ص: 82
امان بگيرم و حال اينكه كارها در دست امير المؤمنين است (ابن زبير) و كارها همه در حجاز و بصره بسامان رسيده است گفت: پس تو بدون اينكه كسي مطلع شود از اينجا بيرون برو و نزديكي از اشخاصي كه مورد اعتماد هستند پناه ببري تا آنكه بتواني برفيق خود (ابن زبير) ملحق شوي .. عبد الرحمن بن سعيد و اسماء بن خارجه و ابن مخنف و اشراف و اعيان كوفه هم همان عقيده را داشتند. او در آنجا ماند تا شب فرا رسيد بآنها گفت: من دانستم هر چه بسر شما آمده از دست اراذل و اوباش بوده. اشراف و اعيان شما هميشه مطيع بوده و خواهند بود. من هم برفيق خود (ابن زبير) همين را خواهم گفت و جانبازي و جهاد و ثبات شما را اطلاع خواهم داد تا خداوند كه خود بر كارها غالب است چه خواهد كرد. آنها از او تشكر كردند و ثنا گفتند. از آنجا خارج شد و بخانه ابو موسي رفت. فرزند اشتر هم داخل قصر شد آناني كه در قصر بودند باو گفتند اي فرزند اشتر آيا ما در امان هستيم؟ گفت: شما در امان هستيد. آنها خارج شدند و با مختار بيعت كردند. مختار هم وارد قصر شد و شب را در آنجا بر برد. روز بعد اشراف مردم بر در قصر و مسجد جمع شدند.
مختار بمسجد رفت و بر منبر فراز گشت. خدا را ستود و گفت:
الحمد للّه كه بياران خود وعده پيروزي داده و زيان و آسيب را نصيب دشمن نموده. وعده پيروز را تا آخر روزگار جاويد فرموده و اين وعده را با قضا انجام خواهيد داد. رستگار نشد كسي كه دروغ گفت. ايها الناس براي ما پرچمي افراشته و آرزوئي بر آورده شده. بما گفته شد (دستور داده شد) كه درفش را برداريم و پس مقصد و مقصود خود برويم و هرگز از راه راست كه مقصود شماست منحرف نشويد ما دعوت داعي را اجابت كرده و سخن ارجمند را شنيده‌ايم. بسي ندبه و زاري بدنبال كسي كه در اين قيام كشته شده و بسي نفرين در پي كسي كه دروغ گفته و گم شده. هان اي مردم داخل شويد و بيعت كنيد. بيعت رضا و رغبت و هدايت
ص: 83
و رستگاري. بخداوندي كه آسمان را سقف بي‌ستون كرده و زمين را بساط بي‌پايان نموده شما هرگز بعد از بيعت علي بن ابي طالب بهتر از اين بيعت نكرده‌ايد و هرگز بمانند چنين بيعتي رستگار و راهنورد و هشيار نشده‌ايد. بعد از آن از منبر فرود آمد.
اشراف كوفه هم با او بيعت كردند و كتاب خدا (قرآن) و سنت پيغمبر را در بيعت خود شرط نمودند و نيز خونخواهي اهل بيت رسول و جهاد با روا دارندگان حرام و دفاع از ناتوانان و جنگ با دشمنان و مسالمت با دوستان را شرط نمودند يكي از كسانيكه با او بيعت كردند منذر بن حسان بود همچنين فرزندش حسان. چون از آنجا خارج شدند با سعيد بن منقذ ثوري روبرو شدند كه جماعتي از شيعيان با او همراه بودند چون شيعيان پدر و پسر را ديدند گفتند: اينها سر دسته ديوان متكبر جبار هستند.
منذر و فرزندش حسان را كشتند.
سعيد آنها را از قتل آن دو منع و نهي كرد و گفت. بگذاريد بمختار اطلاع دهيم تا او چه دستور دهد آنها قبول نكردند و بقتل آن دو مبادرت نمودند. چون مختار شنيد رنجيد. مختار بدلداري و جلب اشراف شروع كرد و دوستي آنها را مغتنم شمرد.
رفتار خود را بهتر كرد و سياست و سيره نيكي اتخاذ نمود باو گفته شد كه ابن مطيع در خانه ابو موسي پناه برده او دانست و دنبال نكرد چون شب فرا رسيد صد هزار درهم براي او فرستاد و گفت: با اين مبلغ وسايل سفر خود را فراهم كن و برو. من بر خفاگاه تو آگاه شدم تو هم بعلت تنگدستي قادر بر سفر نمي‌باشي و اين مبلغ براي مخارج راه تو داده شده. هر دو با هم دوستي داشتند. مختار از بيت المال نه هزار هزار درهم بدست آورد. بياران خود كه قصر را محاصره كرده بودند هر يكي پانصد درهم داد. بكساني كه شب محاصره رسيدند و عده آنها شش هزار تن بود هر يكي دويست درهم داد كه آنها سه روز و سه شب با او ماندند مختار با مهرباني و روي خوش مردم را مي‌پذيرفت و اشراف را همنشين خود نمود عبد اللّه بن كامل شاكري (چاكر بايد باشد) را رئيس شرطه خود كرد ابو عمره را هم فرمانده نگهبانان خود نمود. روزي ابو عمره
ص: 84
بر سر او ايستاده بود كه او سرگرم گفتگو با اشراف بود. يكي از دوستان ابو عمره باو گفت: آيا مي‌بيني كه ابو اسحق (كنيه مختار) چگونه باشراف متمايل شده و بما موالي (ايرانيان و ملل ديگر) نگاه و توجه نمي‌كند. (گفتگوي آنها بفارسي بود و خود ابو اعمره از ايرانيان بوده) مختار از ابو عمره پرسيد كه آنها (ايرانيان) چه مي‌گويند؟ (او هم گفته آنها را نقل كرد) مختار گفت: براي شما سخت و ناگوار نباشد شما از من و من از شما هستم مدتي خاموش شد و بعد اين را خواند:
«انا من المجرمين منتقمون» يعني ما از تبه كاران و گناهكاران انتقام خواهيم گرفت چون آنها شنيدند بيكديگر گفتند: شما را خواهد كشت (رؤسا و سالاران عرب كه در قتل حسين يا متابعت قاتلين شركت كرده بودند). نخستين فرمان و پرچمي كه براي يك امير برافراشت امارت عبد الله بن حارث برادر زاده مالك اشتر بر سرزمين ارمنستان بود. محمد بن عمير بن عطارد را هم بامارت و ايالت آذربايجان منصوب كرد. عبد الرحمن بن سعيد بن قيس را هم بامارت موصل برگزيد. اسحق بن مسعود را هم بايالت مدائن و سرزمين جوخي منصوب كرد. قدامة بن ابي عيسي بن زمعة نصري همپيمان ثقيف (قبيله مختار) را بحكومت بهقباد اعلي (بالا) فرستاد.
محمد بن كعب بن قرظه را حاكم بهقباد اوسط نمود. سعد بن حذيفة بن يمان را (از بزرگان شيعيان و فرزند صاحب پيغمبر و دوست علي) بحلوان فرستاد و باو دستور داد كه با اكراد جنگ كند و راهها را تأمين و اصلاح نمايد. فرزند زبير پيش از آن محمد بن اشعث بن قيس را بامارت موصل فرستاده بود. چون مختار رستگار شد و عبد الرحمن بن سعيد را بموصل فرستاد. محمد از موصل خارج و بتكريت رفت منتظر عاقبت كار شد ولي بعد نزد مختار رفت و بيعت كرد. چون مختار كارها را مرتب و منظم كرد و هر چه خواست بدست آورد خود را آماده رسيدگي بكارهاي مردم و داوري در قضايا نمود ولي بعد گفت: من كارهاي ديگري بالاتر از كار قضا و داوري دارم
ص: 85
بدين سبب باز شريح قاضي را براي داوري برگزيد ولي بعد از آن شريح ترسيد و تمارض كرد. مردم (شيعيان) هم درباره او مي‌گفتند: او (شريح) عثمان‌پرست است و او بر حجر بن عدي (سالار شيعيان) شهادت دروغ داد و او پيغام هاني بن عروه را (بقوم خود) ابلاغ نكرد (تا كشته شد) و علي او را از مرتبه داوري عزل كرده بود چون شريح بر آن گفتگو كه درباره او جاري شده بود آگاه گرديد از تصدي براي مقام قضا ترسيد و تمارض كرد. مختار هم عبد الله بن عتبة بن مسعود را قاضي نمود و عبد الله هم بيمار شد بجاي او عبد الله بن مالك طائي را برگزيد
.
ص: 86

بيان كشتن قاتلين حسين عليه السلام بفرمان مختار

در آن سال مختار بر قاتلين حسين در كوفه قيام كرد. علت اين بود كه چون مروان بر كار مسلط و موفق گرديد و شام براي او آرام شد دو لشكر بدو جهت (چنانكه گذشت) فرستاد. يكي بحجاز بفرماندهي حبيش بن دلجه قيني كه شرح حال او را پيش از اين نوشتيم و ديگري بعراق بفرماندهي عبيد الله بن زياد كه واقعه او را با توابين شرح داده بوديم. بابن زياد هم اختيار داد كه هر سرزميني را بگشايد والي آن باشد و باو دستور داد كه شهر كوفه را مدت سه روز تاراج كند. او در جزيره لشكر زد و منتظر شد. در جزيره هم قيس عيلان (قبيله) بودند كه زفر بن حارث امير و تابع ابن زبير بود. عبيد الله بن زياد هم مشغول نبرد آنها و از عراق بازمانده بود و مدت توقف او يك سال بطول كشيد تا مروان وفات يافت و فرزندش عبد الملك بن مروان وليعهد او (بخلافت) رسيد او هم ابن زياد را بحال خود گذاشت و فرمان پدر را درباره او تأييد كرد و دستور داد كه بكوشد و پيش برود. چون زفر و اتباع او از قيس (قبيله او) تسليم نشدند ناگزير موصل را قصد كرد عبد الرحمن بن سعيد عامل مختار (در موصل) بمختار نوشت كه ابن زياد بسر زمين موصل آمده و او ناگزير موصل را براي ابن زياد آزاد گذاشته و خود بتكريت منتقل گرديد. مختار يزيد بن انس اسدي
ص: 87
را نزد خود خواند و فرمان داد كه بموصل برود و در پيرامون آن لشكر بزند تا مدد براي او برسد. يزيد باو گفت: بگذار من سه هزار سوار در اختيار و ترا از فرستادن مدد بي‌نياز كنم. اگر احتياج بمدد و ياري پيدا كنم بتو خواهم نوشت مختار هم آن پيشنهاد را قبول كرد او هم سه هزار سوار از كوفه برگزيد و لشكر كشيد. مردم او را مشايعت كردند و مختار هم او را بدرقه كرد و چون با او وداع نمود باو گفت: اگر با عدو روبرو شدي هرگز با وي گفتگو مكن و فرصت را از دست مده (حمله كن و مجال مده) هر روز هم براي من خبر بفرست و گزارش بده و اگر مدد لازم شود بنويس كه من ترا ياري خواهم كرد حتي اگر مدد لازم نباشد زيرا فرستادن مدد موجب دلگرمي تو و سستي و نااميدي دشمن خواهد شد كه مرعوب و متزلزل گردد. مردم هم براي رستگاري و پيروزي و سلامت او دعا كردند.
او بآنها گفت: از خداوند براي من شهادت را بخواهيد بخدا سوگند اگر فتح و ظفر نصيب من نشود شهادت نصيب من خواهد بود.
مختار بعبد الرحمن بن سعيد نوشت كه بلاد را بيزيد واگذار كن يزيد هم بمدائن رفت و از آنجا سرزمين جوخي و راذانات را قصد كرد و راه موصل را گرفت و در محل باقلي لشكر زد خبر لشكر كشي او بابن زياد رسيد او گفت: من در قبال هر هزار تن دو هزار خواهم فرستاد. ربيعه بن مخارق غنوي را با سه هزار و عبد اللّه بن جمله خثعمي را با سه هزار مرد جنگي ديگر فرستاد (دو برابر عده يزيد) ربيعه يك روز پيش از عبد اللّه لشكر كشيد و با يزيد بن انس در باقلي مقابله كرد، يزيد بن انس در آن هنگام بيمار و مرض او هم بسيار سخت بود. بر خر سوار شد و از دو طرف او را نگهداشته بودند. بر لشكريان خود ايستاد و آنها را مرتب و منظم و آماده نبرد كرد و گفت: اگر من بميرم و رقاء بن عازب اسدي امير شما خواهد بود و اگر او هلاك شود عبد اللّه بن حمزه عذري و بعد از او سعر بن ابي سعر حنفي امير خواهد بود ميمنه
ص: 88
را بعبد اللّه و ميسره را بسعر و فرماندهي سواران را بورقاء واگذار كرد و خود پياده شد و بر تختي كه ميان پيادگان نصب شده بود نشست و گفت: اگر بخواهيد از امير خود دفاع كنيد بكنيد و گر نه بگريزيد و او را بگذاريد. او در آن حال فرمان ميداد و گاهي هم در حال غش و اغما از خود بي‌خود مي‌شد و چون بهوش مي‌آمد باز فرمان ميداد.
مردم (دو لشكر متحارب) در آغاز بامداد در روز عرفه جنگ را آغاز نمودند و تا نزديك نيم روز سخت نبرد كردند كه اهل شام در آن هنگام شكست خورده گريختند لشكرگاه آنها هم تاراج شد. اتباع يزيد (فرمانده شيعيان) بربيعة بن مخارق (فرمانده شاميان) كه در حال گريز بود رسيدند در آن هنگام او پياده شده بودند اميداد و فرياد مي‌زد اي حق‌پرستان من فرزند مخارق هستم بدانيد كه شما با بندگان پست و گريختگان و بر كشتگان از اسلام جنگ ميكنيد. جمعي (از شاميان برگشته با و ايستادند و جنگ كردند و جنگ سخت‌تر گرديد و باز اهل شام گريختند و ربيعه بن مخارق (فرمانده آنها) كشته شد. عبد اللّه بن ورقاء اسدي و عبد اللّه بن حمزه عذري هر دو در قتل او شركت كردند. مدت يك ساعت بر فرار آنها گذشت كه عبد اللّه بن جمله با عده سه هزار تن رسيد و گريختگان را برگردانيد. يزيدهم در باقلي لشكر زد و شب را در آنجا گذرانيد كه هر دو لشكر تا صبح بنگهباني و حراست (از بيم شبيخون) مشغول بودند. روز عيد اضحي هنگام بامداد بجنگ پرداختند جنگ بسيار سخت بود تا هنگام ظهر كه هر دو لشكر براي نماز دست كشيدند و باز جنگ آغاز شد تا شب فرا رسيد كه اهل شام در آغاز شام گريختند ابن جمله (فرمانده) با جماعتي ماند كه سخت نبرد و دفاع ميكردند عبد اللّه بن قراد خثعمي بر او حمله كرد و او را كشت. اهل كوفه هم لشكرگاه شام را با هر چه در آنجا بود غارت كردند. و كشتار عظيمي در اهل شام واقع شد و عده سيصد مرد از آنها اسير گرفتند كه يزيد (فرمانده شيعيان) در حال مرگ و آخرين
ص: 89
نفس فرمان قتل آنها را داد و در آخر همان روز جان سپرد. اتباع او بدفن وي پرداختند ولي خود ضعيف و پريشان شده بودند. (سبب مرگ او). او ورقاء بن عازب اسدي را بجانشيني و فرماندهي برگزيده بود كه بر نعش او نماز خواند آنگاه باتباع خود گفت چه صلاح مي‌دانيد؟ من شنيده‌ام كه ابن زياد با عده هشتاد هزار مرد جنگي بقصد شما لشكر كشيده و سوي شما خواهد آمد. من يك مرد مانند شما و از شما هستم رأي بدهيد كه چه بايد كرد؟ من چنين مي‌دانم كه ما طاقت جنگ اهل شام را نخواهيم داشت.
يزيد هم وفات يافت و بعضي از ياران پراكنده شده و از ما روبرو گردانيده‌اند. اگر ما امروز خود بخود برگرديم خواهند گفت، چون امير آنها وفات يافت آنها برگشتند و هيبت ما در دل آنها خواهند ماند و اگر با آنها روبرو شويم خود را دچار خطر خواهيم كرد. اگر ما را منهزم كنند قرار قبلي آنها براي ما سودي نخواهد داشت. آنها گفتند رأي تو صواب است. آنگاه برگشتند. مختار و اهل كوفه خبر برگشتن آنها را شنيدند ساير مردم هم شايعاتي منتشر كردند و بمختار گفتند: يزيد كشته شده و نمرده است و مرگ طبيعي او را باور نكردند. مختار هم ابراهيم بن اشتر را نزد خود خواند و فرمانده هفت هزار سپاهي كرد و باو گفت: اگر لشكر يزيد را در عرض راه ديدي تو امير و فرمانده آن عده (برگشته) باش. آنها را با خود برگردان و سوق بده تا با ابن زياد روبرو شوي و با او و سپاه او جنگ كني. ابراهيم لشكر كشيد و در محل حمام اعين لشكر زد و بعد از آن سپاه خود را بميدان جنگ سوق داد. چون ابراهيم رفت اعيان و اشراف كوفه نزد شبث بن ربعي جمع شدند و گفتند: بخدا قسم مختار بدون رضاي ما بر ما حكومت كرده او غلامان ما را بر ما عاصي و آنها را بر چهار پايان سوار كرده و املاك ما را ميان آنها تقسيم نموده و بآنها بخشيده. شبث هم رئيس آنها كه از جاهليت باسلام رسيده بود. گفت: بگذاريد من او را ملاقات و گفتگو كنم، شبث نزد مختار رفت و هر چه آنها گفته و اعتراض كرده و اكراه داشته براي او شرح داد. مختار
ص: 90
باو گفت: من آنها را در هر چه خواسته‌اند خشنود خواهم كرد. و هر چه آنها دوست دارند انجام خواهم داد. و نيز گفته بود كه تو املاك (في اسلام) ما را ميان غلامان ما تقسيم كردي. مختار گفت: اگر من املاك را دوباره بشما واگذار كنم آيا با من بجنگ بني اميه و ابن زبير خواهيد پرداخت؟ و آيا با من عهد خواهيد كرد كه با هر دو گروه نبرد بكنيد؟ قسم ياد خواهيد كرد و اطمينان بمن خواهيد داد كه وفادار و پايدار باشيد؟ شبث باو گفت. بگذار من با همگنان خود مشورت و گفتگو كنم.
او رفت و ديگر برنگشت و آنها همه بر جنگ با مختار تصميم گرفتند.
شبث بن ربعي و محمد بن اشعث و عبد الرحمن بن سعيد بن قيس و شمر (بن ذي الجوشن) همه جمع شده نزد كعب بن ابي كعب خثعمي رفتند و با او مذاكره و گفتگو نمودند. او هم با آنها موافقت كرد از آنجا نزد عبد الرحمن بن مخنف ازدي رفتند و او را باتحاد و همراهي دعوت كردند او گفت: اگر پند مرا بشنويد و اطاعت كنيد هرگز قيام و خروج نخواهيد كرد زيرا من مي‌ترسم شما دچار اختلاف و پراكنده شويد و حال اينكه سواران و دليران و پهلوانان شما با آن مرد (مختار) هستند و آنها مانند فلان و فلان (نام برد). غلامان و هم پيمانان شما هم با او هستند و آنها همه متحد مي‌باشند، و غلامان شما نسبت بشما كينه دارند و عداوت آنها نسبت بشما سخت مي‌باشد آنها با شما باندازه دليري و شجاعت عرب جنگ خواهند كرد باضافه آن شجاعت عداوت عجم هم خواهد بود. (كينه جو) اگر شما صبر كنيد سپاه شام شما را از جنگ با آنها بي‌نياز خواهد كرد. همچنين اهل بصره كه خواهند رسيد و خواهند جنگيد و شما را بي‌نياز خواهند كرد آنگاه شما نيروي خود را صرف جنگ داخلي و ما بين خود نخواهيد كرد. آنها گفتند: ما ترا بخدا سوگند مي‌دهيم كه با ما مخالفت مكن و كار ما را پريشان و دچار فساد مساز كه بر اين رويه متحد شديم و تصميم گرفتيم. او گفت:
من يكي از افراد شما هستم اگر بخواهيد بشوريد بكنيد هر چه مي‌دانيد. آنها هم بعد
ص: 91
از رفتن ابراهيم بن اشتر بر مختار شوريدند و هر يكي از رؤساء محلات (جبانه‌ها) با عده خود مجهز و آماده شدند. مختار بر قيام و ستيز آنها آگاه شد يك پيك تندرو نزد ابراهيم بن اشتر فرستاد او بابراهيم در محل ساباط رسيد باو فرمان داد كه با شتاب برگردد. در آن وقت هم مختار بآنها پيغام داد كه هر چه مي‌خواهيد بگوييد كه من انجام خواهم داد گفتند: ما مي‌خواهيم كه تو بركنار باشي زيرا تو ادعا كردي كه محمد بن حنفيه ترا فرستاده و حال اينكه او ترا نفرستاده گفت: بهتر اين است كه شما يك هيئت بنمايندگي خود نزد او بفرستيد تا حقيقت را بدانيد و حق براي شما نمايان شود. مقصود او از آن پيام و گفتگو تأخير كارزار و تا ورود ابراهيم با سپاه خود بود او باتباع خود دستور داد كه دست نگهدارند. اهل كوفه هم راهها و كويها را گرفتند و بروي آنها (اتباع مختار) بستند مگر بعضي از جاده‌ها. عبد اللّه بن سبيع هم بميدان رفت بني شاكر هم بجنگ او كمر بستند و طرفين سخت نبرد كردند عقبة بن طارق جشمي بياري او رسيد و مدت يك ساعت جنگ كرد و بني شاكر را از ميدان برگردانيد. بعد از آن عقبه بشمر پيوست و قيس عيلان (قبيله) و اهل جنانه سلول (محله) با او بودند عبد اللّه بن سبيع هم با اهل يمن و مردم جنانه سبيع رسيد. چون پيك مختار بابن اشتر رسيد و آن در آغاز شب بود.
ابن اشتر با لشكر همان هنگام برگشت و شبانه لشكر كشيد تا روز بعد كه هنگام شب ديگر لشكر زد و استراحت كرد و چهار پايان را عليق و آسايش دادند و باز شبانه لشكر كشيد و تمام شب را بسير و شتاب گذرانيد همچنين روز بعد تمام روز با عجله راه را طي كرد و هنگام عصر بشهر رسيد. شب را در مسجد بصبح رسانيد.
دليران و پهلوانان لشكر هم با او همراه بودند.
چون اهل يمن در محل جبانه سبيع تجمع كردند وقت نماز رسيد هر يك از روساء اهل يمن اكراه داشت كه ديگري پيشنماز شود و آن حال نخستين مرحله
ص: 92
اختلاف بود. عبد الرحمن بن مخنف بآنها گفت: اختلاف و كشمكش (كه پيش بيني كرده بود) آغاز شده شما پيشواي قرآن‌خوانان را بر خود مقدم بداريد و از امامت او خشنود باشيد. آنها سيد قراء رفاعة بن شداد بجلي را مقدم داشتند و راضي شدند.
او هم در آن مدت پيشنماز آنها بود تا وضع دگرگون شد.
پس از آن مختار اتباع خود را در بازار مرتب نمود و صفوف آنها را آرايش داد و آماده كارزار گرديد. در آن زمان در بازار بنا و دكان ساخته نبود (بر زمين مي‌نشستند و داد و ستد مي‌كردند). بفرزند اشتر فرمان داد كه بجنگ مضر برود كه فرمانده آنها شبث بن ربعي و محمد بن عمير بن عطارد بود و آنها در محل كناسه مركز گرفته بودند. مختار نخواست او را بجنگ اهل يمن بفرستد زيرا ترسيد كه او در جنگ با قوم خود كوتاهي كند. او هم نزديك دار عمرو بن سعيد قرار گرفت و احمر بن شميط بجلي و عبد اللّه بن كامل شاكري را پيش انداخت و بهر يك از آن دو فرمانده دستور داد كه كدام طريق را بگيرند تا بمحل جبانه سبيع برسند. بگوش هر دو هم گفت: شبام (طايفه از همدان) باو اطلاع دادند كه از پشت سر بر دشمن حمله خواهند كرد. آن دو فرمانده با همان دستور رفتند اهل يمن بر آمدن آنها آگاه شدند ناگزير دو دسته شده بجنگ پرداختند. سخت جنگ كردند جنگي كه مردم مانند آن نديده بودند.
ناگاه اتباع احمر بن شميط گريختند. احمر پياده شد و خود و جماعتي از دليران سخت پايداري كردند. همچنين اصحاب ابن كامل (شاكري) گريختند و نزد مختار برگشتند. مختار گفت: در پشت سر چه داريد؟ گفتند: گريختيم ولي احمر بن شميط پياده شد و دليرانه جنگ كرد عده هم با او پايداري كرده‌اند.
اتباع ابن كامل گفتند ما از ابن كامل خبر نداريم و نمي‌دانيم او چه كرده؟ مختار آنها را دوباره برگردانيد و خود هم با آنها بود تا بمحل نبرد كه پيرامون دار عبد اللّه
ص: 93
جدلي بود رسيد و پايداري كرد.
بعد از آن عبد اللّه بن قراد خثعمي را با عده چهار صد مرد بمدد ابن كامل فرستاد و باو گفت: اگر ابن كامل كشته شده باشد تو فرمانده آن عده باش و اگر او زنده مانده تو سيصد تن براي ياري او بگذار و با صد تن سوي جبانه سبيع برو و از طرف حمام قطن بر دشمن حمله كن.
او رفت و رسيد و ديد كه ابن كامل زنده و مشغول نبرد است كه خود و اتباع او سخت دليري و پايداري مي‌كنند.
او عده سيصد مرد نبرد را بمدد آنها گذاشت و خود با صد تن رفت تا بمسجد عبد القيس رسيد. باتباع خود گفت: من از يك طرف دوست دارم كه مختار پيروز شود و از طرف ديگر دوست ندارم اشراف قوم من هلاك و نابود شوند. بخدا سوگند اگر من بميرم براي من گواراتر از اين است كه اشراف قوم من بدست من هلاك شوند.
شما در جاي خود بمانيد من شنيده‌ام كه شبام (قبيله) از پشت سر آنها حمله خواهند كرد شايد آنها برسند و ما را از حمله بآنها بي‌نياز كنند. اتباع او قبول و اجابت كردند. او هم شب را (بدون جنگ) در مسجد عبد القيس بصبح رسانيد.
مختار مالك بن عبد نهدي كه بسيار شجاع بود و عبد اللّه بن شريك نهدي را با عده چهار صد تن بياري احمر بن شميط فرستاد آنها كه رسيدند او مغلوب دشمن شده بود و عده فزون از حد عدو بر او چيره شده بودند با رسيدن مدد جنگ سختتر گرديد. اما فرزند اشتر كه بمقابله قبايل مضر رفت و با شبث بن ربعي روبرو شد.
ابراهيم آنها گفت: واي بر شما برويد و دست بكشيد. من دوست ندارم كه از قبيله مضر كسي بدست من كشته شود. آنها قبول نكردند و جنگ را شروع نمودند.
ابراهيم آنها را شكست داد. گريختند و رفتند. حسان بن نافذ عبسي هم مجروح شد او را نزد خانواده خود بردند كه در آنجا در گذشت. او با شبث بود. در آن وقت
ص: 94
مژده فتح و ظفر و هزيمت مضر بمختار رسيد. خرسند گرديد. مختار نزد احمر بن شميط و ابن كامل فرستاد و مژده پيروزي را داد آنها دلگرم شده دليري كردند.
شبام (قبيله از قبايل همدان) تجمع نموده و آماده قيام شدند. ابو القلوص را هم برياست و فرماندهي خود برگزيدند كه از پشت سر باهل يمن حمله كنند. بعضي از آنها ببعض ديگر گفتند. اگر ما بقبايل مضر و ربيعه حمله كنيم بهتر خواهد بود.
ابو القلوص در آن مذاكره ساكت بود از او پرسيدند تو چه عقيده داري؟ او گفت: خداوند تعالي فرمود قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ يعني با كفاريكه نزديك شما هستند جنگ كنيد. آنها با او سوي اهل يمن روانه شدند (حمله كردند). چون بجبانه سبيع (محل تجمع و ميدان نبرد اهل يمن) رسيدند اعسر شاكري را در راه ديدند كه (با عده خود) محافظ راه و مانع هجوم بود. او را كشتند و داخل شدند و فرياد زدند. هان وقت انتقام و خونخواهي حسين رسيده. يزيد بن عمير ذي مران همداني آن ندا را شنيد فرياد زد: خونخواهي عثمان است. رفاعة بن شداد باو گفت: ما بعثمان چكار داريم؟
من با كساني كه براي انتقام خون عثمان جنگ مي‌كنند هرگز همكاري و ياري نخواهم كرد بعضي از قوم او گفتند: تو ما را آوردي و ما از تو اطاعت كرديم اكنون كه مي‌بيني قوم ما با شمشير پاره پاره مي‌شوند تو مي‌گوئي برگرديد و آنها را باينحال بگذاريد. او از آنها جدا شد و بر آنها حمله كرد (بخونخواهي حسين جنگ نمود) و اين شعر را گفت:
انا بن شداد علي دين علي‌لست لعثمان بن اروي بولي
لاصلين اليوم فيمن يصطلي‌بحر نار الحرب غير مؤتلي يعني من فرزند شداد و بر دين علي (پيرو علي) هستم من يار عثمان بر اروي (مادرش) نيستم. من با كسانيكه بآتش دامن زده‌اند دامن مي‌زنم و در خور آتش جنگ هستم و باكي ندارم. آنگاه جنگ كرد (با دشمنان مختار) تا كشته شد.
ص: 95
رفاعه در آغاز كار با مختار بود چون او را دروغگو ديد از او برگشت و خواست او را بكشد (ترور كند) ولي خودداري كرد و گفت: حديث پيغمبر مانع انجام ترور گرديده كه فرمود
«من ائتمنه رجل علي دمه فقتله فانا منه بري»
يعني هر مردي بهر كسي كه اعتماد كند كه خون او را نريزد و آن مرد (خيانت كرده) او را بكشد من از او بري هستم چون جنگ با مختار رخ داد او با اهل كوفه همراهي كرد و داخل ميدان نبرد گرديد و چون شعار يزيد بن عمير را شنيد كه هوا خواه عثمان بود از قوم خود برگشت و بعنوان انتقام خون حسين با دشمنان مختار كه قوم او بودند جنگ كرد تا كشته شد. او در صف ياران مختار داخل شد و دليري كرد تا بخاك و خون افتاد. يزيد بن عميره بن ذي مران (صاحب شعار عثمان) كشته شد. نعمان بن صهبان جرمي كه مردي پرهيزگار و پارسا بود كشته شد همچنين فرات بن زحر بن قيس پدرش هم كه زحر باشد مجروح شد. عبد اللّه بن سعيد بن قيس و عمر بن مخنف هم كشته شدند (آنها از سران سپاه كوفه و اشراف شهر بودند) عبد الرحمن بن مخنف هم جنگ كرد تا مجروح شد. مردان قبيله او را بر سر و دست برداشتند و بخانه بردند و او در حال بيهوشي بود. در اطراف او هم عده از مردان قبيله ازد نبرد كردند. اهل يمن هم شكست خورده منهزم شدند و فرار آنها مقرون بننگ و عار شده بود. از خانه‌هاي مخالفين پانصد اسير گرفتند و نزد مختار بردند همه دست بسته و بندي بودند. مختار فرمان داد كه آنها را حاضر كنند چون آنها را نزد او بردند گفت: خوب نگاه كنيد هر كه در جنگ كربلا با حسين نبرد كرده بمن خبر بدهيد. تمام آنهايي كه در جنگ حسين شركت كرده بودند از دم شمشير گذشتند. دويست و چهل و هشت نفر بودند كه آنها را كشتند. اتباع مختار بكشتن هر كه بآنها آزار رسانيده بود دست زدند. چون مختار شنيد (كه اعمال غرض مي‌شود) فرمان آزادي اسراء (بي‌گناه) را داد ولي بآنها سوگند داد كه در جنگ او شركت نكنند و با عهد و قسم آنها را رها كرد كه با دشمنان او همكاري و ياري نكنند
ص: 96
و نسبت باو و اتباع او هرگز خلاف و دشمني را روا ندارند. منادي مختار ندا داد هر كه در خانه خود بنشيند و در را بر خود ببندد در امان خواهد بود مگر آنهايي كه در ريختن خون آل محمد شركت كرده بودند. عمرو بن حجاج ربيدي در قتل حسين شركت كرده بود. بر مركب خود سوار شد و راه واقصه را گرفت و تا اين ساعت (وقت تأليف همين كتاب) از او خبر نرسيد. (او در عداوت حسين مانند شمر و يكي از سرداران عبيد اللّه بن زياد بود) گفته شده اتباع مختار باو رسيدند و او از شدت تشنگي پياده شده بود آنها هم سرش را بريدند. و سر او را پنهان داشتند. چون فرات بن زحر بن قيس كشته شد عائشه دختر خليفه بن عبد الله جعفي كه همسر حسين بود از مختار اجازه گرفت او (فرات) را دفن كند او هم اجازه داد و او هم بخاكش سپرد. مختار غلام خود را كه نامش زربي بود بجستجوي شمر بن ذي الجوشن فرستاد. اتباع شمر هم با او بودند شمر بآنها گفت: شما دور شويد شايد او بمن طمع كند و نزديك شود آنها جدا و دور شدند زربي هم دلير شده نزديك رفت. شمر بر او حمله كرد و او را كشت شمر هم رفت تا بساتيدما رسيد و از آنجا بقريه كلتانيه كه در كنار فرات بود رفت كه بر يك تل مشرف بر نهر واقع شده بود.
در آن قريه فرستاد و يك بيگانه (ايراني- يا عراقي كه علج عجمي و بيگانه باشد) از آنها خواست. او را رد و گفت: نامه مرا بمصعب بن زبير در بصره برسان. آن پيك بيگانه حامل نامه شمر بآن قريه رفت. ابو عمره يار مختار در آن ديار بود كه از طرف مختار در پاسگاه براي نگهباني اقامت داشت تا مراقب اهل بصره (و لشكر آنها) باشد. پيك اعجمي يك اعجمي ديگري از اهل قريه مانند خود ديد و از رنج و ضرب شمر شكايت كرد او در حال گفتگو بود كه يكي از اتباع ابو عمره بنام عبد الرحمن بن ابي الكنود رسيد و نامه شمر را نزد اعجمي ديد كه عنوان آن بمصعب بن زبير نوشته شده. عبد الرحمن از آن پيك اعجمي پرسيد شمر اكنون
ص: 97
او هم بمحل وي اشاره كرد معلوم شد ميان پاسگاه و محل شمر فقط سه فرسنگ راه است عده محافظين او را قصد كردند. اصحاب شمر باو گفته بودند خوب است ما از نزديكي اين ده كوچ كنيم زيرا از اهل آن مي‌ترسيم: و گفت: تمام اينها از روي ترس و رعب آن كذاب است (مختار) بخدا سوگند تا سه روز ديگر من از اين قريه دور نخواهم شد. بيم و رعب دلهاي آنها را گرفته (اتباع مختار) آنها در خواب فرو رفته در آن گفتگو بودند كه صداي سم ستوران رسيد. آنها گفتند اين صداي پاي گاوهاست پس از آن صدا سختتر و بلندتر شد. تا اتباع شمر خواستند برخيزند سواران از تل فرود آمدند و تكبير كنان اطراف خانه‌ها را گرفتند و محاصره نمودند. اتباع شمر اسبها را گذاشتند و پياده گريختند. شمر در حاليكه روپوش خود را بر تن پيچيده و تن را بدان پوشيده بود برخاست او مرض برص داشت پيسه برص از بالاي روپوش نمايان شد. نيزه را بدست گرفت و با آنها جنگ كرد. آنها شتاب كردند و نگذاشتند او رخت بپوشد يا سلاح بردارد. يارانش هم او را تنها گذاشته و رفته بودند. چون اتباع او دور شدند صداي اللّه اكبر را شنيدند. يكي هم فرياد مي‌زد و مي‌گفت:
آن پليد كشته شد. ابن ابي الكنود او را كشت. آن كسي كه اذان مي‌گفت و اعلان قتل او را مي‌داد همان شخصي بود (يكي از نگهبانان) كه نامه را نزد اعجمي بيگانه ديده (و خبر برئيس خود داده بود) بعد از آن تن او را براي سگها انداختند او نقل مي‌كرد: شمر بعد از اينكه با نيزه جنگيد نيزه را انداخت و شمشير را گرفت با شمشير جنگ ميكرد و اين شعر را سرود:
نبهتم ليث عرين باسلاجهما محياه بيدق الكاهلا
لم يرا يوماً عن عدونا كلاالا كذا مقاتلا او قاتلا
يترحهم ضربا و يروي العاملا
يعني شما شير بيشه را كه دلير باشد بيدار كرديد. او ترش روي و داراي
ص: 98
پيشاني مهيب كه پشت مرد (مبارز) را مي‌شكند. او هيچ روزي ديده نشده كه از دشمن عاجز باشد. او هميشه جنگجو يا كشنده است. آنها را با ضرب در و يا نيزه را از آنها سيراب مي‌كند.
مختار از جبانه السبيع بقصر برگشت سراقه بن مرداس بارقي كه گرفتار شده بود با او همراه بود. او مختار را با شعر خطاب كرد و گفت:
امنن علي اليوم يا خير معدو خير من حل بتجر و الجند
و خير من لبي و حيا و سجد
يعني اي بهترين قوم معد بر مني منت بگذار (و آزادم كن اي بهترين كس كه در تجر (در طبري شحر) و جند (دو محل) زيست كرده. اي بهترين كسي كه در حج بر يك پا جسته و تحيت فرستاده و سجده كرده.
مختار او را بزندان سپرد و روز بعد او را احضار كرد او هم در حضور مختار اين اشعار را خواند:
الا ابلغ ابا اسحق انانزونا نزوة كانت علينا
خرجنا لا نري الضعفاء شيئاو كان خروجنا بطراً و حينا
لقينا منهم ضربا طلحفاًو طعنا صائبا حتي انثنينا
نصرت علي عدوك كل يوم‌بكل كتيبة تنعي حسينا
كنصر محمد في يوم بدرو يوم الشعب اذ لاقي حنينا
فاسجح اذ ملكت فلو ملكنالجر نافي الحكومته و اعتدينا
تقبل توبة مني فاني‌ساشكراذ جعلت النقد دينا يعني ابا اسحق را بگوييد (ابو اسحق كنيه مختار) ما نهضت و شورشي كرديم كه بزيان ما انجام گرفت. ما قيام كرديم در حاليكه ناتوان را ناچيز مي‌پنداشتيم (غلامان و اوباش كه با مختار قيام كرده بودند). قيام از روي سيري خود پسندي
ص: 99
بود كه موجب هلاك گرديد. ما از آنها (كه قيام كرده‌اند) ضرب و طعن شديد و كارگر ديديم كه موجب برگشتن و گريختن ما گرديد. تو بر دشمن همه روزه پيروز باش با هر لشكري كه داري كه بر حسين ندبه و زاري كند. تو عفو كن اگر چيره و كشوردار شوي اگر ما مسلط و مالك كشور مي‌شديم هرگز عفو نمي‌كرديم (مانند تو داراي اين فضيلت نمي‌شديم) بله در حكومت خود ستم و تعدي مي‌كرديم. توبه مرا قبول كن و اگر اين وام (عفو) را نقد كني سپاسگزار خواهم بود.
چون بمختار رسيد گفت: خداوند امير را نيك بدارد من بخداوندي كه جز او خداي ديگر نيست قسم مي‌خورم كه فرشتگان را ديدم در صف تو و براي پيروزي تو جنگ مي‌كردند آنها بر اسبهاي ابلق (دو رنگ) سوار بودند و ميان زمين و آسمان جولان مي‌دادند. مختار باو گفت: بر منبر برو و بمردم اعلان كن و بگو كه من چنين و چنان ديدم. او هم بر منبر رفت و گفت. آنگاه مختار او را در خلوت پذيرفت و گفت: من مي‌دانم كه تو چيزي نديدي و اين گفته را براي اين بزبان آوردي كه از كشتن رها شوي تو آزاد هستي هر جا كه ميخواهي برو اينجا نمان كه ياران مرا گمراه و فاسد خواهي كرد. او هم ببصره رفت و بر مصعب وارد شد و اين شعر را گفت:
الا ابلغ ابا اسحق اني‌رابت البلق دهما مصمتات
كفرت بو حيكم و جعلت نذراعلي قتالكم حتي الممات
اري عيني ما لم تبصراه‌كلا نا عالم بالترهات (در تاريخ طبري دو بيت بر اشعار سابق و يك بيت بر اين ابيات اضافه آمده).
يعني ابا اسحق را بگوييد (پيغام دهيد). من آن ابلقها را سياه ديده و گنگ ديده بودم (كنايه از شمشيرها و دم مرگ) من بآن وحي كه تو ادعا مي‌كني (گويند مختار ادعاي الهام يا وحي مي‌كرد و شبيه بآيات قرآن سخن مسجع مي‌گفت)
ص: 100
كافر هستم. من نذر كرده‌ام تا دم مرگ با شما نبرد كنم من ديده خود را فريب داده و آنچه را نديده بود (فرشتگان بر ابلق سوار) بچشم خود نشان دادم (و دروغ گفتم هر دو (من و تو) مي‌دانيم كه اين گفته‌ها خرافات و اوهام است. در آن واقعه عبد الرحمن بن سعيد بن قيس همداني كشته شد. سعر بن ابي سعر و ابو الزبير شبامي و مرد ديگري هر سه قتل او را ادعا كردند. شبام هم يك طايفه از قبايل همدان فرزند عبد الرحمن (مقتول) ابو الزبير شبامي را گفت: تو پدرم را كشتي كه او پيشواي قوم تو بود. او (در جواب وي) اين آيه را خواند لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يعني قومي كه ايمان بخدا و روز قيامت را ادعا مي‌كنند هرگز آنها دوست دشمن خدا و رسول نخواهند بود.
(چنين قومي باين صفت نخواهي ديد. كه بتضاد قائل باشند و پدرت از همان مردم بود). واقعه با كشتن هفتصد و هشتاد مرد از قوم (قبيله همدان) پايان يافت. در آن روز بيشتر مقتولين اهل يمن بودند. تاريخ آن واقعه شش روز مانده بآخر ذي الحجه سنه شصت و شش بود. اشراف مردم هم خارج شده ببصره پناه بردند مختار هم براي كشتن قاتلين حسين آماده و آزاد گرديد و گفت: دين ما اين نيست كه كشندگان حسين را زنده بگذاريم. نه مردي هستم اگر ادعاي ياري آل محمد را بكنم آنها را زنده بگذارم. اگر چنين باشد من همان كذابي خواهم بود كه مرا ناميده و لقب داده‌اند. در كشتن آنها از خدا ياري و مساعدت مي‌خواهم. نام قاتلين حسين را نزد من ببريد كه طعام و شراب بر من حرام خواهد بود تا آنكه روي زمين را از وجود آنها پاك كنم. عبد اللّه بن اسيد جهني و مالك بن بشير بدي و حمل بن مالك محاربي را نام بردند و نشان دادند.
مختار عده را فرستاد و آنها را از قادسيه احضار كرد. همينكه آنها را ديد گفت: اي دشمنان خدا و رسول حسين بن علي چه شد؟ حسين را براي من بياوريد
ص: 101
(زنده كنيد) شما كسي را كشتيد كه بشما امر شده بر او درود بفرستيد و صلوات كنيد گفتند: رحمت خدا شامل تو باد ما را باكراه و اجبار فرستادند. بر ما منت بگذار و ما را زنده بدار. مختار بآنها گفت: چرا شما اين منت را بر حسين نگذاشتيد كه او را زنده بداريد و حال اينكه او فرزند دختر پيغمبر شما بود؟ چرا او را زنده نگذاشتيد و چرا باو آب نداديد؟
بدي (مالك بن بشير) كه كلاه حسين را ربوده بود. مختار امر كرد دست و پاي او را بريدند و او را بدان حال گذاشته تا مرد. كه تكان مي‌خورد و مضطرب مي‌شد ديگران را هم كشت. زياد بن مالك ضبعي و عمران بن خالد بن قشيري و عبد الرحمن بن ابي خشكاره بجلي و عبد اللّه بن قيس خولاني را نزد او احضار كردند چون آنها را ديد گفت اي كشندگان نيكان و پرهيزگاران اي قاتلين سيد و پيشواي جوانان بهشت امروز خداوند از شما انتقام مي‌كشد. تاراج ورس روز نحس را براي شما كشيد (ورس رخت رنگين) آنها لباس و رختي را كه حسين داشت بيغما برده بودند. امر داد آنها را كشتند. عثمان ابن خالد بن اسيد دهماني و ابو اسما و بشر بن شميط قانصي كه هر دو در قتل عبد الرحمن بن عقيل شركت كرده و رخت او را ربوده بودند احضار كردند. گردن آنها را زدند و بعد در آتش سوختند. پس از آن بجستجوي خولي بن يزيد اصبحي فرستاد كه او حامل سر حسين بود خولي در نهان خانه خود پنهان شد. ياران مختار براي تفتيش داخل خانه او شدند. زن او كه عيوف نام داشت و دختر مالك بود از روزي كه سر حسين را نزد همسر خود ديد بدشمني او كمر بست آن زن بآنها گفت: شما در اينجا چه ميخواهيد؟ گفتند: شوهرت كجاست؟ گفت من نمي‌دانم ولي با دست اشاره كرد كه او در نهانخانه است آنها بآنجا رفتند و او را پيدا كردند بر سر سبد گرفته بود (براي پنهان شدن) او را از دخمه بيرون كشيدند و نزد خانواده خود كشتند و بعد از آن بآتش انداختند
.
ص: 102